همخوابی با ذهن
به ساعت رایانهی خود نگاهی میاندازید. اندکی از 12 شب گذشته است. برنامهی کاری فشردهی شما برای فردا، باعث میشود که در مدت کوتاهی دندانهایتان را شسته و سپس به سمت رختخواب خود بروید. دراز میکشید. سعی میکنید در مدت کوتاهی به خواب بروید تا فردا ساعت 7:30 از خواب بلند شده و برنامهی کاری خود را پی بگیرید. اما ذهنتان اجازهی این کار را به شما نمیدهد؛ او خسته نیست و مایل است کمی بیشتر بیدار بماند و مدام بالا و پایین میپرد. ابتدا دیالوگِ یکی از فیلمهایی که دیدهاید به ذهنتان خطور میکند. سپس ذهنتان به کلماتی که در آن دیالوگ رد و بدل شده است معطوف میشود. به دو واژهی man و woman توجه بیشتری نشان میدهد و میخواهد منشأ این دو کلمه را پیدا کرده یا حدس بزند. ذهن شما اصلاً به اینکه وقتِ خوابتان است و فردا کلی کار دارید، توجهی ندارد و مدام با خود کلنجار میرود. به او قول میدهید به شرطی که اجازه دهد بخوابید، فردا در وقتی مناسب به ریشهیابی این دو کلمه خواهید پرداخت. کمی تُرش میکند و به شما میگوید "الان که وقت خواب نیست، مثه بچه مدرسهایها میمونی". برای اینکه با خاطری خوش در ذهنتان به خواب روید و خوابهای پریشان شما را غافلگیر نکنند، به اختیار خود آهنگی که ذهنتان دوست دارد را برایش مینوازید، آهنگ Le Moulin. ذهنتان به وجد میآید و پوشهی مربوط به مجموعهی تصاویرِ ذهنیه تَگ (tag) شده به این آهنگ را بارگذاری میکند. همه تصاویر به یک اتفاق شیرین مربوط میشوند. تصاویر یک به یک مرور شده و هیجان بالای ناشی از مرور تصاویر باعثه پهلو به پهلو شدنتان میشود. با هر تصویری که مرور میشود، افکار مختلفی به ذهنتان میرسد، دیگر صدای آهنگ را نمیشنوید و اکنون غرق در احساسات به بند کشیده شده در مسلخِ زمانِ گذشته شده هستید ... . مدتی به همین منوال میگذرد. به ساعت گوشی خود نگاهی میاندازید؛ در حالیکه چشمانتان به تاریکی عادت کرده، روشنایی صفحهی گوشی باعث اذیت شدنشان میشود. اینبار اندکی از 2 گذشته است. با این تفاوت که هر دوی شما برای خوابی آرام آمادهاید ... .
اکنون صبح شده است. چشمانتان را باز میکنید. ساعت 9 است.
خیلی هایمان زندانیِ روزمرگی هستیم و گاه چیز های بسیار کوچک مثل یک آهنگ کلید رهاییمان هستند.