من و مشهد
این پست شامل لحظاتی از سفر به مشهد هست که دوست داشتم بنویسم.
1
قصد داریم برای اولین بار به حرم برویم. به همین خاطر سوار اتوبوسهای ِسمت حرم مطهر شدهایم.
به ایستگاه یکی مانده به آخر که میرسد، صدایی از سخنگوی اتوبوس میشنوم: "چهارراه داعش"!
تعجب میکنم. از پنجرهی اتوبوس به بیرون نگاه میکنم. روی تابلویی نوشته "چهارراه دانش".
آنجاست که میفهمم ذهنم به این واژهی منحوس آلوده شده.
2
از جلوی هتل مجلل درویشی میگذرم.
چند دقیقهای توقف میکنم و به ساختمان بلند آن نگاهی میاندازم.
سازندهی هتل به خوبی میدانسته که مجلل یعنیچه، اما کسی که آنرا نامگذاری کرده از زندگی درویشانه خبری نداشته.
3
سوار ماشین دوستم هستیم تا گشتی در شهر داشته باشیم و شام رو بیرون بخوریم.
به نقشه نگاه میکنم و مکان پارک نزدیکی را پیدا میکنم. با خوشحالی به دوستم میگویم: "تو چهارراه جلویی بچرخ به سمت چپ!"
به چهارراه که میرسیم، همه از چهار طرف در آن داخل شدهاند و جایی برای چرخیدن به هیچکدام سمت نیست.
به ذهنم میرسد که: "برای چرخیدن، حتی به سمت چپ، باید قدرت چربیدن داشته باشی. تا نَچَربی، نمیچرخی."