نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است


گاها احساس می کنم حجم اطلاعاتی که از ذهنم رد میشه بسیار بالاس!

و نمی تونم بیشتر ادامه بدم.

اینکه شتاب بالایی دارم در یافتن مسیر صحیح زندگیم، ممکنه باعث بشه که چپ کنم!

شاید بهتر باشه چند وقت مصرانه به دنبال حقیقت نباشم ...

کمتر در مورد واقعیت های دور ِاطراف فکر کنم ...

به خودم و ذهنم تا وقت ِدفاع از تز، مهلت بدم تا استراحت کنه ...

این طوری ذهنم آروم تر میشه.

۲ نظر ۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۷
ضیاء

دوشنبه شب ساعت 23:30، خوابگاه.

در اتاق 30 متری ِتلویزیون، با چراغای خاموش، همه ی علاقه مندان به فوتبال و تیم ملی جمع شدن و درازکش! منتظرن که بازی ایران – نیجریه آغاز بشه! بساط تخمه هم که جوره!

تقربیا میدونستیم که نیجر ها - چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ تیمی - قوی تر از ایران هستن، اما هنوز امیدوار بودیم که فرجی بشه و مدافع حریف یه گل به خودی بزنه! از همون اولین لحظات ِبازی، تیم ایران به لاک دفاعی شدیدی رفت و دست پاچگی رو میشد تو بازی اونها دید. به محض این که توپ به پای بازیکنای ایران میرسید، اکثر حاضران تو اتاق ِتلویزیون، داد میزدند که: "بِکِش! بِکِش! ..." و منظورشون این بود که "بِکِش زیرش! (یعنی شوت کن بره زمین اونا!!)". در اکثر لحظات بازی، این جمله اصلی ترین تاکتیک تیم ایران به شمار رفت! و توپ بیشتر رو هوا جریان داشت تا زمین! بازی اینطور ادامه پیدا کرد و موقعیت هایی برای ایران خیلی اندک بوجود اومدن. در انتهای بازی خسته کننده ترین بازی جام جهانی، بازی ایران - نیجریه شد! ومن بیشتر از جو ِاتاق تلویزیون خوشم اومد تا بازی!


۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
ضیاء

گمان کنم یکی از پست هایی که با فاصله ی زمانی خیلی زیاد از وقوع طوفان ها در تهران، نوشته شده، همین پست باشه!

در زیر تعدادی از خرابی های به بار آمده توسط طوفان در دانشگاه صنعتی شریف رو مشاهده می کنین. البته خرابی ها رو فقط در درختان بررسی کردم چون جالب تر بودن.

 

زحمتی که طوفان اول کشیده: 

     درختی که در جلوی ساختمان انجمن فارغ التحصیلان زندگی می کرد به این وضع افتاده:

    در عکس فوق نهال کوچکی رو مشاهده می کنین (سمت راست تصویر) که هیچیش نشده!

    درخت زیر هم که از جا کنده شده در روبروی قسمت غربی بهداری می زیست!

    دقت که کردم دیدم این درخته خیلی بی ریشه بوده!! 

 

لطفی که طوفان دوم متقبل شدن:    

     درخت زیر روبروی بخش آزمایشگاه های قدرت دانشکده ی برق قرار گرفته بود. به بزرگی درخت دقت کنین:

     این درخت با اون بزرگیش خیلی ریشه کوچیکی داشت! اصن مثه اینکه یه ماه پیش کاشته شده باشه! 

     حالا لازمه نکته بگم اینجا؟!

     و تصویر زیر کارگرای زحمت کش رو نشون میده که در حال بستن درخت طوفان دیده با طناب به ستون دانشکده ی برق هستن! 

 

۲ نظر ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۴
ضیاء

امروز آخرین امتحان دوره کارشناسی ارشد هم سپری شد. بدترین امتحان این دو سال، که تا نیم ساعت مونده به انتهای امتحان چیزی واسه نوشتن نداشتم. البته وضعیت بقیه فرق زیادی با من نداشت. بعد از اتمام ِامتحان، از استاد درس – که استاد دوره ی ارشد ِمن هم هست – پرسیدم: "استاد امکانش هست فردی که ترم آخر کارشناسی ارشده و می خواد دو ماه دیگه دفاع کنه و این درس رو صرفاً از روی ِ اندک علاقه ش به ریاضیات برداشته، بیوفته تو این درس؟!" گفت: "اون موقع باید تو علاقه ی اون فرد شک کنی!" و هر دو خندیدیم. اما امتحان آخریه، جای اینکه خستگی رو از تن و روحم بیرون کنه، عکس عمل کرد و بر خستگی این مدت افزود. 

 

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۰۳:۴۹
ضیاء

آشناییم با سریال lie to me از اینجا شروع شد. یکی از بهترین سریال هایی است که با دیدنش احساس تلف کردن وقت به من دست نمی دهد. هر قسمت آن مشابه کلاس درسی است که می آموزی و همراه با آموختن می خندی. قصد دارم از این کلاس حداکثر بهره برداری را ببرم. 

برای شروع: "واقعیت (احساس ما نسبت به واقعیت)  در چهره ی ما نقش می بندد"

۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۷
ضیاء

دو هفته پیش، وقتی که در تبریز بودم، فردی رو دیدم که خیلی میدونست اما توانایی تکلم رو نداشت. در عین داناییش بسیار هم زیبارو بود. نشستن در کنارش آرامش خاصی بهم داد و لذت لحظاتی رو چشیدم ناچشیده! واسه چند لحظه هنگ کردم و این سوال رو از خودم پرسیدم که: منی که هیچی نمی دونم چرا این همه صحبت می کنم؟! و اندکی بعد به یاد حکایت هایی از سعدی افتادم که در فواید خاموشی گزیدن در گلستان سعدی نقل کرده است. همون موقع تصمیم ام رو گرفتم!

الان ده روزی هست که در اتاق خیلی خیلی کم صحبت می کنم. شاید اگه کل گفت گو هایی که با بچه ها داشتم رو جمع کنم یک کاغذ A4 نشه. این مسئله باعث نگرانی بچه های اتاق شد، اما من از تصمیم خودم برنگشتم. وقتی اون ها علت رو جویا شدند انتظار داشتند که در پس این سکوت اتفاق بدی برایم افتاده باشه اما وقتی از ماجرا مطلع شدن، با تعجب ِ اونها روبرو شدم. بدون اینکه بخوام اونها رو نسبت به تصمیم ام متقاعد کنم، به راهی که انتخاب کردم ادامه دادم.

اما سیاستم با افراد خارج از اتاق (افرادی که در هفته کمتر-مساوی دو بار می بینمشان) به نحو دیگه ای تغییر کرده. با افراد محیط دانشگاهی و کار، سخن بیشتری برای گفتن دارم.

گاها احساس گناه و فکر برگشتن از تصمیم ام بهم القا شده، اما تا کنون مقاومت کردم. 

میتونم بگم اکنون نسبت به گذشته سالم تر زندگی می کنم. روح سالمتری دارم. آرامش ام بیشتر شده. قبلنا ذهنم به خاطر جملاتی که می گفتم بیشتر مشغول میشد، اما الان بیشتر می شنوم. البته نه هر سخنی!

صحبت کردن رو به عنوان راهزنی می بینم که وقتی انجام میشه حس عمل کردن رو از من میگیره مثه اینکه سخن میگیم تا از خودمون رفع تکلیف کنیم و عمل نکنیم. بدتر از آن، نگرانی بی مورد ناشی از قضاوت های دیگران در مورد گفته هایم از بین رفته.

 

۹ نظر ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۰۰
ضیاء


گابریل گارسیا مارکز میگه: زندگی ده درصد act هاست، نود درصد واکنش های ما نسبت به این act ها.

یادمون نره که همه ی اتفاق های اصلی داخل ذهن ما میوفته

و تمامی اتفاق های خارج از ذهن ما، از فیلتر ذهنی مون عبور میکنه.

به همین خاطر نسبت به تفسیر هایی که درباره ی اتفاقات پیرامون مون ارائه میدیم دقت داشته باشیم.

اتفاق های اصلی در حقیقت همون تفسیر های ماست از اتفاقات جهان پیرامون.

۳ نظر ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۴
ضیاء

جلسه ی آخر سمینار بود که دکتر شیری جمله ای گفت بسیار عالی: "علم اگه علم باشه باعث ِشادی میشه!" منظور از علم، علمی هست که متناسب با (روحیات) متعلم باشه.

سوال: چند درصد علمی (علم دانشگاهی) که یاد میگیرم باعث شادی ِمن میشه؟

جواب: خیلی کم، فقط اونجایی شادی میاره که کاربردش رو توی زندگی خودم و زندگی اجتماعی خودم می بینم. اگر بخوام دقیق تر بگم، علمی رو دوست دارم یاد بگیرم تا کاربردی باشه.

سوال: پس باید چیکار کرد؟

جواب: علمی رو یاد گرفت که از اون لذت برد!

به عنوان مثالی از علمی که یادگیریش باعث لذت ِ من میشه:

چند شب پیش بود که با بچه ها رفتیم فوتبال دستی بازی کنیم. اونقدر بازیکن قوی تو میدون (!) بود که به من بیشتر از پست ِ خطیر دروازه بانی رضایت ندادن! چون واقعا دروازه بان خوبی هستم! و ترس از گل خوردن باعث همچنین تصمیمی شد. وقتی چند تا پسر توی یک بازی گروهی تیم تشکیل میدن و روبروی همدیگه قرار می گیرن سروصدا ها بالا می گیره و همهمه زیادی بلند میشه و این سروصدا رو نمیشه حذف کرد. تجربه کردم که هر موقعی اندک حواسم به این سروصدا ها معطوف میشه، گل زدن بهم آسون تر میشه، مخصوصا اینکه راست دستم. میدونین چرا این اتفاق میوفته؟

1 – قسمت شنوایی و توانایی کلام انسان ها در نیم کره ی چپ مغز قرار گرفته. وقتی چیزی رو می شنوی احتمال پاسخ کلامی یا رفتاری وجود داره.

2 – سمت راست بدن توسط سمت چپ مغز کنترل میشه.

نتیجه ی من: مغز وقتی خودش رو با دو عمل همزمان میبینه - که توسط یک سمت مغز کنترل میشن - مجبوره تمرکزش رو بین این دو فعالیت تقسیم کنه و شاید همین باعث بشه که یک فرد راست دست نتونه به هنگام شنیدن یا سخن گفتن سریع تر واکنش بده. اما میشه با تمرین مهارت شنیدن و کنترل کردن ِ دست (همزمان) رو تقویت کرد.

نتیجه گیری من زمانی غنی تر میشه که یک فرد راست دست هم در بازی فوتبال دستی ما به عنوان دروازه بان شرکت کنه!

من از آموختن این علم خیلی لذت می برم و این دانایی رو ترجیح میدم به مباحث خشک و بی روح ِ علم - مثلا ریاضیات کاربردی - که جاشون فقط تو کاغذه.

۴ نظر ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۴
ضیاء

تا همین چند لحظه پیش احساس خستگی می کردم تا اینکه به وبلاگ دوستم شهرزاد رفتم. مطلبی گذاشته بود که من رو به یاد پستی انداخت که قرار بود تحت عنوان "دستآورد های اردی بهشت ماه" در وبلاگ قرار بدم اما به تعویق می انداختمش.

دستآورد های اردی بهشت ماه:

- شرکت در سمینار شخصیت سالم تر و اینکه اثرات این سمینار رو ماه ها در زندگیم احساس خواهم کرد.

- در نمایشگاه تهران تونستم چند تا از بهترین کتاب ها رو بگیرم.
 همچنین سرعت قابل قبولی در خوندن کتاب ها دارم.

- شناخت بیشتری و عمیق تری از خودم دست یافتم و در راهی که می خوام برم مصمم تر شدم.

- وبلاگ هایی پیدا کردم ارزشمند و دوستانی قدرتمند.

- در آخر ماه هم یه کار تحقیقاتی بهم پیشنهاد دادن.

- همچنین تونستم موافقت یکی از اساتیدم رو در قبول کردن ِ من به عنوان سرباز امریه بدست بیارم. اگه بتونم امریه م رو در تهران بگیرم، در این صورت امکان گرفتن پروژه های تحقیقاتی ِ دیگه بیشتر میشه، حتی میتونم با اساتیدم در کارای تحقیقاتی مشابهی مشارکت داشته باشم در حالی که دوره ی سربازی رو سپری می کنم. و در آخر امکان شرکت در کلاس های دکتر شیری رو خواهم داشت. میشه گفت از لحاظ استراتژیکی، بهترین (؟) گزینه میتونه همین گزینه باشه.

این پست از همین جا تقدیم میشه به نویسنده ی وبلاگ یک روز جدید.

 

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۰
ضیاء

چند روزی ست که با وبلاگ ویولت آشنا شده ام. نویسنده ی وبلاگ زنی ست دوست داشتنی، دردکشیده و استوار. از زمانی که فهمیده بیماری MS دارد تازه زندگی کردن را یاد گرفته و برای اینکه هنر لذت بردن از زندگی کردن را برای ما بیاموزاند دست به وبلاگ نویسی زده است. یک بار به عنوان برترین وبلاگ نویس برگزیده شده و سابقه ی داوری در جشنواره ی بهترین وبلاگ نویس ها را دارد. او حتی رادیویی دارد به نام رادیو ویولت! از خودش که در مورد ویولت می پرسند می گوید ویولت گل سرخی است که در شوره زار می روید و به هنگام گفتن این جمله اشک در چشمانش جمع می شود ... مستند "زن در سایه ی ام اس" شرح حال کوتاهی از زندگانی اوست، اما اگر از من بپرسید خواهم گفت: "ام اس در سایه ی ویولت" و با دیدن این مستند خواهید دید که این جمله، سخن گزافی نیست. 

 

 


 
این جملات از رامبد جوان خیلی به دلم نشست:

"کاش وقتی بچه هامون میرن مدرسه بهشون بگیم :
عزیزم من نمی خوام تو بهترین باشی
من فقط می خوام تو خوشبخت باشی
اصلا مهم نیست همیشه نمره هاتو 20 بگیری
جای 20 می تونی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر.
از "ترین" پرهیز کن
خوشبختی جایی هست که خودت رو با کسی مقایسه نکنی
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن..
همین ...."

 

۶ نظر ۰۲ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۲۷
ضیاء