مکان: مترو – خط 4.
نشستم روی یکی از صندلیهای واگن.
نزدیکتر به من، دختر و پسری جوان و شاید هم سن با من، کنار هم نشستن.
روبروی اونها کمی اونورتر یه دخترو یه پسر دیگهای کنار همدیگه نشستن! پسره میزنه چند سالی از دختره بزرگتر باشه.
معلومه که هر جفتشون ارتباط دوست پسر/دوست دختر دارن یا نامزدن.
حالا بخونید چیزی رو که من از این چهار نفر دیدم:
دختره اونوری یه دختره چادریه با قیافه ی متوسط و کمی آرایش کرده؛ که سعی کرده از لحاظ ظاهری جذاب بنظر بیاد.
دختره اینوری مانتویی هست با موهایی بیرون، با قیافه و آرایشی زیباتر و جذابتر در ظاهر از دختره اونوری.
پسره اینوری، مغروره. غرورِ داشتن دوستدختر یا نامزدی زیبا. و داره با موبایلش ور میره و گاهاً اطراف رو هم نگاهی میکنه.
پسره اونوری چشم از روی دختره اینوری برنمیداره. و در عین اینکه تمرکز کرده به دختره اینوری داره لبش رو میجَوِه.
دختره اونوری که فهمیده نامزدش داره به دختره اینوری نگاه میکنه، دل تو دلش نیست؛ یه نگاه به دختره اینوری میکنه و چیزی که من از نگاهش میبینم مقایسهی زیبایی خودش هست با زیباییه اون، و شاید هم حسادت. برای اینکه حواس نامزدش رو از دختره پرت کنه، یه سقلمه میزنه به بازوش و گفتگویی بینشون شکل میگیره با هم میگن و میخندن!
پسره اونوری گوییکه تمرکزش رو از دست داده باشه، بین خندههاش برمیگرده و یه نگاه دیگه میکنه به دختره اینوری! و وقتی گفتگو تمام میشه باز تمرکزش رو برمی گردونه ... .
دختره اینوری که فهمیده توجه پسره اونوری رو به خودش جلب کرده، شاید تو دلش به دختره اونوری میگه: میبینی! کناره توئه اما حواسش با منه!
دختره اونوری شاید این اول بار نباشه که چنین اتفاقی براش رخ میده اما میشه ته ِچهرهش دید که با خودش میگه: ای کاش زودتر برسیم.
قطار میرسه به ایستگاه آزادی. دختره اونوری خوشحال از جاش بلند میشه و دست نامزدش رو، که حواسش یه جای دیگهس، میگیره و از قطار خارج میشن.
خواستم پیاده شم برم به پسره بگم: داری چیکار میکنی؟!