نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

این چند روز هفته به اندازه‌ی تمام دو سالی که گذشت دوندگی داشتم. از این اتاق به اون اتاق ...

دوندگی‌ها به خاطر دفاعیه‌ی پایان‌نامه و دوره‌ی سربازی بوده.

موضوع پایان‌نامه‌ای که کار کردم به قدری خاصه که کم‌تر استادی قبول می‌کنه تا داوری‌شو به عهده بگیره.

هنوز تاریخ دفاع به طور قطع مشخص نشده ...

با رئیس دانشکده در مورد سربازی صحبت کردم. گفت پیگیری می‌کنم اما دو شرط می‌ذارم که باید بپذیری‌شون. من هم فعلا قبول کردم تا ببینیم چی پیش می‌آد. البته شرط‌ها خیلی هم خاص نیست. رئیس دانشکده، یه 20 – 25 سالی هست که تو سمتش ابقا شده و الان هم برای ریاست دانشگاه کاندیدا شده. اگه تا موقع سربازی من بذاره بره (رئیس دانشگاه بشه) شاید اون دو تا شرطی که گذاشته هم از یاد بره!

تو هفته‌ای که می‌گذره با بانو ش. رفتیم خانه‌ی توانگری طوبی و در جلسه‌ی کتاب‌خوانی و نمایش فیلم شرکت کردیم. اسم کتاب بیداری قهرمان درون و اسم فیلم هم city of angles بود. یه جمله از فیلم خیلی نافذ بود. دکتر اولی (مگی) به دکتر دوم میگه: "ما برای جان مردم می‌جنگیم، درسته؟ تا حالا دقت کردی با کی می‌جنگیم؟!"



تو صحنه‌ای دیگه از فیلم، سِت (Seth یا همون شیث) با تمرکز بسیار بالایی داره گلابی رو گاز می‌زنه! و این برام خیلی زیبا می‌نماید! (سِت فرشته‌ای هست که انسان بودن رو ترجیح میده به فرشته بودن)



البته من اون روز (سه شنبه) یه چیزبرگر از بوفه‌ی دانشگاه گرفتم و خوردم و تمام بدنم داشت آلرت می‌داد.

همچنین یه کار ویراستاری تو مرکز کارآفرینی دانشگاه گرفتم! (مردم میرن اونجا ایده میدن تبدیل به عمل می‌کنن، من می‌رم ویراستاری می‌کنم! ینی یه همچین آدم عقب افتاده‌ای‌م!) بعد ِاین‌که پیشنهاد همکاری رو دادم، مسئوله پرسید: "به کارهای نشریه هم علاقه‌مندی؟" و من جواب دادم: "به ویراستاری بیش‌تر علاقه دارم." (عجب جواب حکیمانه‌ای!)


۵ نظر ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۷
ضیاء

عصر سه شنبه‌ی هفته‌ای که گذشت، با بانو ش. قراری گذاشتیم تا به موزه‌ی هنر‌های معاصر برویم. او چند هفته‌ای هست که از آلمان برگشته و این اولین دیدار ما با هم بود. مکان قرار در خروجی متروی انقلاب بود و از آنجا به سمت  موزه حرکت کردیم. برخی از طرح‌های گذاشته شده در موزه، از تصویرگری ادوین هم ساده‌تر بود! در تماشای تابلوهای نقاشی، کافه و ... لحظات قشنگی سپری شد و تجربه‌ی جدیدی بود. سپس به پارک لاله رفتیم و بعد از کمی قدم زدن به سمت متروی انقلاب برگشتیم و از هم خداحافظی کردیم.

او همچنین از من خواسته تا چند جمله‌ای در سفرنامه‌اش بنویسم.

دقیق خاطرم نیست اما با او در شهریور سال گذشته از طریق وبلاگش آشنا شدم. 

۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۵
ضیاء

از اون افرا‌دی نیستم که بخوام از هر چیزی بیش‌ترین بهره رو برای خودم کسب کنم. برای مثال اگه تو یه جمع جدیدی قرار گرفتم، خودم رو لازم به برقراری ارتباط با همه‌کس، حتی بغل دستیم هم نمی‌دونم! لازم نمی‌بینم ازش در مورد موقعیت اجتماعیش سوال بپرسم و با خودم کلنجار برم که می تونم تو جایی ازش کمک بگیرم یا نه. کنارش میشینم و حداکثر مکالمه‌ای که بین‌مون شکل می‌گیره یه سلام علیکِ خالی (و نه خشک) هست.

اما طبق چیزی که تو کارگاه کوچینگ (بهمن‌ماه 92) یاد گرفتیم؛ هر کسی که در اطراف ما قرار گرفته، یک امکان‌ه! امکانی برای خلق موقعیت‌های جدید برای خودمون.


۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۸
ضیاء

1

دیشب نزدیکای ساعت 1 بود که داشتم اخبار مربوط به سقوط هواپیما رو می‌خوندم. چند جمله‌ای از اخبار، جگر من رو آتیش زد، برای چند لحظه از خود بی‌خود کرد، و از خدا دلگیر. نوشته بود (چیزی که یادمه): "... در میان زخمی‌ها، پسر یک‌و‌نیم ساله‌ای به اسم ... دیده میشه که تمام بدنش باند پیچی شده (در اثر سوختگی) ..." از این خبر میشه این نکته رو به صورت ضمنی دریافت که پدر و مادر جوان این کودک، در سانحه‌ی هوایی فوت شدن (و الا در مورد زخمی شدنشون می نوشت.)

اما می‌خوام از خدا این سوال‌ها رو بپرسم که:

- چرا واقعاً؟ چرا اون؟

- چرا نکُشتیش مثه بقیه؟

- چه آینده‌ای میشه واسه این نوپسرِ سوخته جان، متصور شد؟ (با پدر و مادری نیستن که دلواپسش بشن)

- اون‌که تصویرِ پاکِ خودت بود، چرا باید واسه آینده‌اش این‌جوری عذاب شه؟
می‌تونستی مشیتت رو به شیوه‌های دیگه‌ای هم نشون بدی برامون ...

خدا! دَرکِت نمی‌کنم!

پست مرتبط


2

دیروز از امیر مهرانی، مَردِ خُوش‌فکر این‌ دوره زمونه، اون سوال معروفم رو در ask.fm پرسیدم. از شما هم می‌پرسم:

"اگه فیلم زندگیت رو می ساختن، به نظرت چند نفر دوست‌داشتن تماشاش کنن؟

چند نفر مایل بودن برای بار چندم اون رو ببینن؟ 

یا به نظرت دوست داری کدوم یک از بازیگرهای معروف، نقشت رو بازی کنه؟"

سایت مذکور رو بسیار خوب یافتم. فقط فیلتره! اونجا میشه نحوه ی سوال خوب پرسیدن رو تمرین کرد. اگه تونستید بیاید اون‌جا، از ما هم سوال بپرسید! باشد که جواب مناسبی بدهیم!


3

دوباره پیشنهاد می‌کنم که سینمایی according to greta رو تماشا کنین. دو جمله‌ی ارزش‌مند از این فیلم رو در ادامه میارم.

- در یک سکانس، گرتا خطاب به دوستش، جولی، میگه: "چی‌کار باید بکنم؟" و جولی ‌جواب زیبایی رو میده: "چی‌کار می‌تونی بکنی؟"

- تو همون سکانس  - در ادامه‌ی دیالوگ قبلی - جولی خطاب به گرتا می‌گه: "همیشه هم نباید سعی کنی کنترل امور زندگیتو بدست بگیری، گاهاً لازمه با جریانِ آبی که تو رو می‌بره هم مسیر بشی ..."


4

نوشتن پایان‌نامه تقریبا تموم شده و تنها ریزه کاری‌هاش مونده. تحویل استاد دادم و ایشالا قرار شد تا هفته‌ی آینده مجوز دفاع رو بگیرم.

 

۷ نظر ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۵
ضیاء

دیگه تبدیل به یه رویا شده. این‌که دیروز یه جا باشی امروز یه جای دیگه ... امشب می‌خوام یه سفر کوچیک داشته باشم به گذشته ... .

راستش دی‌شب که داشتم با ماشین میومدم تهران، استاد آزمایشگاه فیزیک 2 رو دیدم و با هم صحبت کردیم. من ازش بابته نمره‌ی پایینی که بهم داده بود پیش مادرش گلایه کردم! و اون از موقعیت فعلی من پرسید. و همین شد که تصمیم گرفتم در مورد آزمایشگاه فیزیک 2  (دوره‌ی کارشناسی) بنویسم.

اوایل ترم 3 بود و انتخاب واحد تازه تموم شده بود و ما فرصت حذف و اضافه داشتیم. من طبق معمول بدشانسی داشتم و بدلیل دیرجنبیدن (! بخوانید پایین بودن سرعت نت، کامپیوتر، load نشدن captcha و تمامی چیزهایی که به عنوان موانع انتخاب واحد بودند) نتونسته بودم آزمایشگاه فیزیک 2 رو بگیرم و تنها امیدم به حذف و اضافه بود. خبر رسیده بود که دخترای خفنِ ورودی (! چه دورانی بود) به طور کاملا اتفاقی در فلان گروهِ آزمایشگاه جمع شدن (!) و بعضی از پسرا، که از بخت خوب‌شون تونسته بودن آزمایشگاه رو بگیرن، تلاش می‌کردن که در فرصت حذف و اضافه گروه‌شون رو عوض کنن و برن تو اون گروهی که دخترای خفن جمع بودن. و من که اصلا نتونسته بودم اون درس رو بگیرم، مترصد فرصتی بودم تا در سامانه یکی از گروها ظرفیت‌شون خالی شه و من وارد عمل شم! و خوشبختانه این چنین هم شد و تونستم در یکی از گروه‌هایی که همه‌ی پسرا توش جمع بودن (! و رقابت عجیبی تو اون گروه بود تا برن گروه دخترا) ثبت واحد بکنم!

روز گذشت، و کم کم تب و تابِ اولیه‌ی حذف و اضافه خوابید و من بسیار خوشحال بودم از این‌که تونسته بودم یک واحد به تعداد واحدهام اضافه کنم. داشتیم با دوستان قدم می‌زدیم که باز خبر رسید گروه دخترا یکی خالی شده! آقا موقعیت بدی بود، من که زود خودم رو پشت سیستم رسوندم و در عرض جیک ثانیه تغییر گروه انجام دادم! و صداش رو هم درنیاوردم. خب به این می‌گن جوونی، جو زدگی، جو گرفتگی و ... به خاطر چی؟ به خاطر مثلا هم‌گروهی با چندتا دختر، که شاید مثلا وسطای آزمایش یه نگاه تو نگاه بشیم یا سوال از هم بپرسیم! ترم به زودی گذشت و ما وِل معطل بودیم!

هیچ‌ از یادم نمیره سر جلسه‌ی امتحان، که استاد سوالی از من پرسید بسیار سخت و من گفتم بلد نیستم. چون واقعا سخت بود و می‌خواست بیست نده! (دیشب بهم می‌گفت اون موقع تازه دکترا گرفته بودم، جوگیر بودم!)

و انتهای ترم، باز خبر اومد که اون کلاسی که من در ابتدا به زور توش ثبت واحد کرده بودم، استاد بهشون یه حال اساسی داده و همه نوزده بیست شدن! و من چنین معامله‌ای کرده ام.


۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۹
ضیاء

چند وقت پیش بود که مطلبی در مورد مزایا محوری نوشتم. به نظرم ریشه‌ی مزایا محوری رو باید در پاسخ محور بودن جست. این‌که من بدون اندیشه و تأمل در چیستی و چرایی وجودِ خودم، این‌که مهم‌ترین سوال زندگی من چی هست و قراره که در کجای این نظام هستی نقشِ موثر خودم رو ایفا کنم، میرم سراغ الگوهای روتین و معمولِ پذیرفته شده و زحمت سوال پرسیدن از خودم رو، به خودم نمیدم! منظورم از الگوها، همون پاسخ‌هایی هست که عامه‌ی مردم بدست آوردن. به طور مثال نگاه می‌کنم به اطرافیانم و می‌بینم که اکثرشون تحصیلات دانشگاهی دارن و تصمیم می‌گیرم که من هم به دانشگاه برم. گاهاً هم پاسخ‌ها از طرف خانواده و دوستان نزدیک‌مون به ما تزریق می‌شه؛ این‌که شرایط ازدواجم باید چی باشه، سربازیم رو چطور باید سپری کنم، یا حتی نحوه‌ی درست زندگی کردن!

اکثر ماها قربانی "پاسخ محوری" هستیم. مدل فکری که تلاشش جایگزینی "پاسخ ِمعمول" به جای "پرسیدن سوال" هست. اما چرا پاسخ محور هستیم؟ شاید چون توانایی سوال پرسیدن رو نداریم. قبلا هم اشاره کردم که سوال مناسب پرسیدن یک مهارته. مهارتی که با ممارست و شروع از پرسیدن سوال‌های ابتدایی بوجود می‌آد. این‌که چرا؟ و به قول علی سخاوتی به زیر سوال بردن همه چی!

پاسخ محوری در طبقه‌ای که تشنه‌ی موفقیته، حالت پیش‌رفته‌ای به خودش می‌گیره و افراد پاسخ‌ها رو از طبقه‌ی به اصطلاح موفق می‌گیرن؛ و قصد دارن با انجام دادن همون رفتارها یا مشابه اون‌ها موفقیت خودشون رو ترسیم کنن. غافل از این‌که نیمه‌ی پنهان موفقیت اون‌ها دیده نمیشه؛ نیمه‌‌ی مربوطه به سوال محور بودن اون‌ها. چیزی که من از افراد موفق یاد گرفتم، توانایی پرسیدنِ سوال (سوالی که متناسب با خودشونه)، و پیدا کردن ساده‌ترین جواب برای اون سواله.

نمی‌دانم. شاید چون عادت کرده‌ایم برای تشخیص خوبی یا بدی یک چیز، برویم سراغ مقایسه‌ی مزایا و معایب. و عادت کرده‌ایم گزینه‌ای رو انتخاب کنیم که مزایایش بیش‌ترین باشد. و از این‌جا بوده که اثر مزایا در ذهنمان پر رنگ شده. و از آن‌جا بوده که برای افزایش سرعت مقایسه کردن، سراغ پاسخ‌های معمول رفته‌ایم.


+ یکی از واژه های نچسب برای من، چسبه.


۳ نظر ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۵
ضیاء

یادمه سر کلاس شخصیت سالم‌تر من بود، که یکی از خانوما گفت: "من کتاب نیمه‌ی تاریک وجود رو ‌خوندم و باعث شد یه مدت افسردگی بگیرم ... " من با شنیدن این جمله تو دلم گفتم: "بابا بی خیال! مگه چی خوندی از توش؟!" اون موقع 40-50 صفحه بیشتر از اون کتاب رو نخونده بودم و هنوز تصویر شفافی از مفهوم سایه در ذهن‌م شکل نگرفته بود. تا اینکه خوندن کتاب رو ادامه دادم و به حوالیه صفحه‌ی 80 رسیدم. تاثیری که روی من گذاشته بود رو در خودم می‌دیدم و اگر اون موقع در موردش از من می‌پرسیدید می‌گفتم: "فکر کردن در مورد مباحثش بسیار انرژی‌بره". تو دلم می‌گفتم این ازون کتابایی هست که آخرش خوشه و آخرشه که بهت چندین برابر انرژی گرفته رو پس میده. اما در واقع نتونستم بیش‌تر ادامه بدم و در برنامه‌ای که ریخته بودم جای ِچنین کتابی واقعا اضافه بود! (سه خرداد)

اون روزها گذشت و رسیدیم به دوره‌ی سفر زندگی. دکتر شیری در مورد سایه و مفهوم اون به چند تا نکته اشاره کردن (در جلسات مختلف و بخصوص دوره ی سفر قهرمانی) و دیدم که مسئله پیچیده‌تره و بهتر همان بوده که فعلا بهش نپردازم تا وقتی‌که به ذهن و فکر کم‌دغدغه‌تر دست یابم؛ یعنی مثلا مهرماه همین سال.



نکته ی اول این بود که وقتی در مورد سایه مطلبی می‌خونی، همزمان قسمت سایه‌ی وجودت هم اون مطلب رو می‌خونه و به‌روز می‌کنه خودش رو. حتی وقتی‌که من الان در موردش می‌نویسم یا شمایی که دارید می‌خونیدش، قسمت سایه‌ی وجودمون داره خودش رو به‌روز می‌کنه.


نکته‌ی دومی که مطرح کردن، تشبیه سایه به اژدها بود! این‌که نباید هدف و قصد ِما، حذف قسمت ِسایه‌ی‌ وجودمون باشه بلکه باید با اژدها همزیستی کنیم و با اون مواجه بشیم و اون رو رام کنیم! دکتر اشاره کردن به کارتون شرک1؛ اژدهایی که تو داستان فیلم هست از بین نمیره و این‌که چطور رام میشه و حتی کمک می‌کنه به شخصیت داستان. خب منی‌که تا به‌ حال این کارتون رو ندیده بودم، گذاشتم که دانلود بشه و در اولین فرصت ببینم. و بعد از دیدنش بود که فهمیدم تعداد بسیار زیادی فیلم سینمایی درباره‌ی مفهوم سایه دیده‌ام بی آن‌که متوجه نقش کلیدی سایه بشم؛ که (در فیلم‌های ایرانی: ) عدم توجه به اون، چه زندگی‌هایی رو به تباهی کشونده و (در فیلم‌های اکثراً هالیوودی: ) مواجهه ی مناسب با سایه چه زندگی‌هایی رو از تباهی نجات داده.


اما نکته‌ی سوم، که به عنوان اصل سایه عنوان شد و به‌نظرم از خوندن 80 صفحه کتاب نیمه‌ی تاریک وجود مفیدتر بود برام، اینه:

            * هر چیزی رو که شدید انکار کُنی، تسخیرت می‌کنه. (شاید کلمه‌ی تسخیر ترس‌آور باشه، اما به واقع همین هست)


و همین چند روز پیش بود که فیلم زیبایی در مورد همین مفهوم سایه دیدم به اسم according to greta با بازی هنرمند ِارزشی، هیلاری داف! داستان فیلم روایت دختری هست هفده ساله که مادرش اون رو برای تعطیلات تابستان پیش پدربزرگ و مادربزرگ فرستاده. توی فیلم جایی هست که نقش اول فیلم (گرِتا) با ناراحتی و فریاد می‌گه: "من هیچیم شبیه مامانم نیست!" و تسخیر از همین جا شروع میشه.


 

نتیجه: پس اگه این پست رو خوندید، چیزی رو در خودتون به طور شدید انکار نکنید.


دکتر شیری به تازگی این کتاب رو در سایت خانه ی توانگری معرفی کردن

۴ نظر ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۰۷
ضیاء

ماهی که گذشت ماهی بود که در اون با جمعی از دوستان به دو سفر مهم رفتیم: سفر زندگی و سفر قهرمانی.

از تجربیات تلخ، شیرین و سفرساز همدیگه شنیدیم و آموختیم که تا زندگی هست، رنج هم هست.


۳ نظر ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۰
ضیاء

عادت هر شبانه‌روزم، در ماه رمضان، هست که تا ساعت 5 صبح بیدارم و برای جبران کسری خواب مجبورم تا ساعت 12 ظهر بخوابم. امروز (چهارشنبه) هم به همین منوال بود و برای این‌که درگیر خستگی تُشک و لحاف نشم (!) 12:15 دقیقه، بلند شدم. با روشن کردن گوشی موبایل بود که پیامکی اومد و دیدم یکی از داخل دانشگاه (چهار رقم اول شماره برای دانشگاه بود) زنگ زده بهم. من که فکره جور شدن امریه‌ی سربازیم به کله‌م زده بود زودی زنگ زدم به همون شماره و خانومی مُسِن، صاحب صدایی مهربان، تلفن رو زود برداشت ... :

+ الو، سلام! خوب هستین؟ من فلانی هستم، تماش گرفته بودین (بعله تماش!)

- سلام، بعله پسرم. الان دانشگاه هستی؟ باید یه سر به من بزنی!

+ نه من خوابگاهم. (و هنوز نمی‌دونستم کی با من کار داره)

- پس بهتره شنبه بیای یا اینکه تا نیم ساعته دیگه خودت رو برسونی

+ ببخشید، کار مهمی هست؟!

- می خوام پول بهت بدم! پول! از پول مهم‌تر مگه چیزی هم هست؟!

من که دیدم بنده خدا راست میگه (!) ادامه دادم:

+ عذر می‌خوام چه پولی؟!

- پولی که بابته کار کردن با فلانیه!

اونجا بود که دوزاری کج کوله‌ م افتاد و فهمیدم برای همون کار تحقیقاتیه خرداد ماه هستش! خیلی زود گفتم من تا نیم ساعته دیگه اونجام. عرض بیست دقیقه رفته‌م و چند تا کاغذ امضا کردم و پول رو گرفتم و ریختم به حساب!

خب می‌تونستن شماره حساب ازم بگیرن و خودشون پول رو واریز کنن به حساب و نیازی به رفتن من به اونجا نباشه. اما ...

- می‌تونم از مشاهداتی که داشتم یه نتیجه بگیرم و اون اینکه از ادامه‌ی هم‌کاری با من منصرف شدن (به هر دلیلی) که پیشه خودشون فکر کردن به این‌که یه بار بیش‌تر پول نمی‌دیم پس چه نیازی هست شماره حساب بگیریم ازش؟

- یا این‌که کل پروژه (فعلا) خوابیده (آخه این پروژه خیلی پروژه‌ی عظیم و خفنی هست)

خب می‌تونم الان پیشه خودم بگم چه بد! همین کاری که به زور! و شانس جور کرده بودم از دست رفت!! اما نمی‌گم! حتی اصلن به چیزای خوب هم در این زمینه فکر نمی کنم؛ این‌که احتمالا در آینده قراره یه پروژه‌ی جدید بهم پیشنهاد بشه و بهتر بوده که با این گروه فعلی کار نکنم ... .

چرا ذهن‌م رو الکی با این چیزا مشغول کنم؟ وای؟ در مورد آینده‌ای که بهش علم ندارم، چرا بیام داستان سرایی کنم و انتظاراتم رو الکی بالا نگه دارم یا ببرم بالا؟! شاید روانشناسی مثبت نگر (؟)، از همونا که میگن به چیزای خوب در اون زمینه فکر کنین و جذب‌شون کنین، نسخه‌ی دیگه‌ای داشته باشه اما به نظرم نکته‌ی مهم، این هست که تمایل به کار کردن داشته باشم و بدونم که آسون نمیشه پول درآورد حتی ممکنه یه مدت مفت کار کنی. و هر وقت یه ‌پروژه‌ی دیگه پیش‌نهاد شد در موردش فکر می‌کنم. 


۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۲۹
ضیاء