این چند روز هفته به اندازهی تمام دو سالی که گذشت دوندگی داشتم. از این اتاق به اون اتاق ...
دوندگیها به خاطر دفاعیهی پایاننامه و دورهی سربازی بوده.
موضوع پایاننامهای که کار کردم به قدری خاصه که کمتر استادی قبول میکنه تا داوریشو به عهده بگیره.
هنوز تاریخ دفاع به طور قطع مشخص نشده ...
با رئیس دانشکده در مورد سربازی صحبت کردم. گفت پیگیری میکنم اما دو شرط میذارم که باید بپذیریشون. من هم فعلا قبول کردم تا ببینیم چی پیش میآد. البته شرطها خیلی هم خاص نیست. رئیس دانشکده، یه 20 – 25 سالی هست که تو سمتش ابقا شده و الان هم برای ریاست دانشگاه کاندیدا شده. اگه تا موقع سربازی من بذاره بره (رئیس دانشگاه بشه) شاید اون دو تا شرطی که گذاشته هم از یاد بره!
تو هفتهای که میگذره با بانو ش. رفتیم خانهی توانگری طوبی و در جلسهی کتابخوانی و نمایش فیلم شرکت کردیم. اسم کتاب بیداری قهرمان درون و اسم فیلم هم city of angles بود. یه جمله از فیلم خیلی نافذ بود. دکتر اولی (مگی) به دکتر دوم میگه: "ما برای جان مردم میجنگیم، درسته؟ تا حالا دقت کردی با کی میجنگیم؟!"
تو صحنهای دیگه از فیلم، سِت (Seth یا همون شیث) با تمرکز بسیار بالایی داره گلابی رو گاز میزنه! و این برام خیلی زیبا مینماید! (سِت فرشتهای هست که انسان بودن رو ترجیح میده به فرشته بودن)
البته من اون روز (سه شنبه) یه چیزبرگر از بوفهی دانشگاه گرفتم و خوردم و تمام بدنم داشت آلرت میداد.
همچنین یه کار ویراستاری تو مرکز کارآفرینی دانشگاه گرفتم! (مردم میرن اونجا ایده میدن تبدیل به عمل میکنن، من میرم ویراستاری میکنم! ینی یه همچین آدم عقب افتادهایم!) بعد ِاینکه پیشنهاد همکاری رو دادم، مسئوله پرسید: "به کارهای نشریه هم علاقهمندی؟" و من جواب دادم: "به ویراستاری بیشتر علاقه دارم." (عجب جواب حکیمانهای!)