نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

در این پست می‌خواهم در مورد بوجود آمدن توهم توطئه و یکی از روش‌های برطرف کردن آن را بیان کنم!

سه روز هفته‌ی گذشته به این اختصاص کرد که خواستم عینکی زاپاس تهیه کنم برای دوره‌ی آموزشی سربازی!

به همان مغازه‌ای رفتم که اولین بار عینکم را از آنجا تهیه کرده‌ بودم. انتظار داشتم همان مرد 7 سال گذشته را ببینم، اما شاگردش آن‌جا بود و من را نمی‌شناخت (شاگرد که می‌گویم، سخن از مرد 35 ساله‌ای است).

بلا نسبت شما، او گمان می‌کرد من گاوم! و نمی‌فهمم و می‌خواست به انواع لطایف‌الحیل جنس بنجلی برایم قالب کند. به قدری رفتار او عجیب بود که چند باری به آینه‌ی نصب شده در مغازه نگاه کردم ببینم که آیا این خودم هستم یا ... . به خودم شک کردم!

تا این‌که روز سوم صاحب اصلی مغازه آمد. وقتی فهمید شاگردش چه‌کار کرده، اوضاع را خود مدیریت و عینک را آماده کرد.

عینک را که به چشم زدم، توهم توطئه نیز به سراغم آمد؛ این‌که مبادا نفر بعدی بخواهد سرم کلاه بگذارد.

به خانه که رسیدم دیگر کتاب‌های معرفتی عبدالکریم سروش، برایم جذاب نمی‌نمود. در خود علاقه‌ی عجیبی به خواندن کتاب دکترین شوک (The Shock Doctrine) می‌دیدم. کتاب را شروع به خواندن کردم. کتاب در مورد نظام اقتصادی مبتنی بر سرمایه‌داری متوحش آمریکاست و توسط نائومی کلاین، فعال اجتماعی و نوسنده‌ی کانادایی تنظیم شده است.


نائومی کلاین

نائومی کلاین

"ایون کامرون"، رئیس انستیتو روان‌پزشکی دانشگاه مک‌گیل کانادا و رئیس انجمن روان‌پزشکی آمریکا معتقد بود که با وارد آوردن شوک به مغز انسان‌ها، می‌توان ذهن آن‌ها را تهی کرد و سپس شخصیت‌های جدیدی را بر لوح نانوشته و بکر ذهن‌شان ترسیم نمود! تحقیقات او به صورت مستقیم از سوی سازمان جاسوسی سیا حمایت مالی می‌شدند.


دکتر ایون کامرون

دکتر ایون کامرون

نکته‌ی عجیب ماجرا این‌جاست که دکتر کامرون آزمایش‌های وحشیانه‌ی خود را بر روی دانشجویان پزشکی خود انجام می‌داد! دانشجویانی که در ابتدا به خاطر مسائل جزئی به او مراجعه کرده بودند اما با وضعیتی اسف‌بار جنایتگاه او را ترک می‌کردند. "گیل کاستنر" دانشجوی 19 ساله‌‌ای که از افسردگی خفیفی رنج می‌برد برای مداوا به دکتر کامرون مراجعه کرد. اما زمانی‌که به خانه برگشت همانند کودک چند ساله‌ای، انگشت خود را می‌مکید، مثله بچه‌ها حرف می‌زند و بر روی کف آشپزخانه ادرار خود را جاری می‌ساخت.


گیل کاستنر

گیل کاستنر

اما در سوی دیگر ماجرا، "میلتون فریدمن"، موسس مکتب اقتصادی شیکاگو، نظریات دکتر کامرون را در سطح اقتصادی مطرح می‌کرد. او معتقد بود: "در اثر فاجعه اصلی،(مثل کودتا، حمله تروریستی، فروپاشی بازار، جنگ، سونامی با توفان) حالت شوک همگانی تمام جمعیت را فرا می‌گیرد. درست همان‌گونه که موزیک کرکننده و ضربات درون سلول بازجویی، زندانی را سست می‌کند (کارهایی که دکتر کامرون روی بیماران خود انجام می‌داد)؛ فروریختن بمب‌ها، موج ترورها و توفان‌های درهم کوبنده نیز در خدمت سست کردن کل جامعه قرار می‌گیرد، "جوامع شوک زده" غالباً از چیزهایی که در حالت عادی سرسختانه از آن‌ها محافظت می‌کنند، دست برمی‌دارند."


میلتون فریدمن

میلتون فریدمن

نتیجه‌ 1: با خواندن دو فصل ابتدایی به این نتیجه رسیدم که تا افراد دیوانه‌ای چون "ایون کامرون" (روان‌پزشک جانی و استاد شوک درمانی) و "میلتون فریدمن" (نظریه‌پرداز اقتصادی و استاد شوک درمانی اقتصادی) هستند، ما چه افراد بی‌آزار و مناسبی برای هم‌زیستی با دیگران هستیم!

نتیجه 2: بسیاری از ما خوبیم چون ناتوانیم و اگر تواناتر از این بودیم، به این خوبی نبودیم (اینجا).

نتیجه 3: و با خواندن همین کتاب است که توهم توطئه‌ام (به اطرافیان) برطرف می‌شود!

۳ نظر ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۰:۴۸
ضیاء

1

به یاد دارم در یکی از سمینارهای سال گذشته، سخنران پرسید: "در مواقع بی‌پولی، چه‌کاری برای کسب درآمد انجام می‌دادید؟"

یکی از حضار، که دختر محجبه‌ای بود با لحنی که حاکی از رضایتی خاص در پس ِگفتارش نهفته بود، گفت: "پایان‌نامه می‌نوشتم."

 

2

دوست دوران دبیرستان و دوره‌ی کارشناسی‌ام، یک سالی است که با یکی از هم‌ورودی‌های دوره‌ی کارشناسی ازدواج کرده. او و همسرش هر دو دانشجوی دوره‌ی ارشد در یکی از دانشگاه‌های سراسری‌ هستند.

از وضع درآمدش می‌پرسم. می‌گوید به همراه همسرش در کار نوشتن پایان‌نامه و مقاله و تدریس است. چون دو نفری کار می‌کنند، هر پایان‌نامه سه ماه طول می‌کشد و 2.5 میلیون تومان به دست‌شان می‌رسد. از کیفیت کاری که ارائه می‌کنند، تعریف می‌کند. در انتهای سخنش می‌گوید: "می‌دانم که کار صحیحی نیست و با انجام دادن آن به نوعی عذاب می‌کشم و ناراحتم، اما اگر من پایان‌نامه رو تحویل نگیرم و انجامش ندهم، فرد دیگری آن را انجام می‌دهد." می‌گوید: "من به فکر اینم که وقتی شب می‌روم خونه، 30 – 40 تومن به جیبم اضافه کرده باشم."

 

3

در مغازه‌ی جواهرفروشی یکی از فامیل‌های‌مان نشسته‌ام. صاحب مغازه چندین سال سابقه‌ی کار کردن در حرفه‌ی جواهرفروشی را دارد. چند ساعتی که آن‌جا بودم، سه مشتری آمدند و هر کدام طلا یا جواهری خریدند.

مشتری ناآگاه آمادگی کاملی را برای فریب خوردن دارد. فروشنده‌ی بی انصاف نیز در دل خود اوضاع نابسامان اقتصادی را بهانه می‌کند و با او دولّا پهنا حساب می‌کند؛ به مشتری اول گرمی 110 هزار و خورده‌ای تومان، با دومی و سومی هزار تومان بالاتر یا پایین‌تر قیمت می‌دهد. آن‌ها نیز دل به زبان‌بازی‌های فروشنده می‌دهند و می‌خرند.

وقت ناهار که می‌رسد به غذاخوری می‌رویم. می‌گوید امروز مهمان منی. می‌گویم دل‌درد دارم و من ناهار نمی‌خورم. اصرار می‌کند و نمی‌پذیرم.

ناهار را می‌خورد و وقت بلند شدن می‌گوید: "یا علی مدد."

 

4

ساعت 2 و نیم نصفه شب است و من در حالی راقِم این سطور هستم که تا سه بند فوق را ننوشته‌ام، ذهنم اجازه‎ی خوابیدن را به من نمی‌دهد. فکر رفتن از این سرزمین به ذهنم می‌زند.


۶ نظر ۲۸ آذر ۹۳ ، ۰۲:۳۰
ضیاء

در مطلب پیشین، به معرفی سمینار "چرا ۲۰ تا ۳۰ سالگی مهم‌ است؟ پرداختم. 

دوباره که به سایت مدرسه‌ی زندگی پاد سر زدم و نوشته‌ی پیشین محمد نجفی را خواندم (اینجا)، به سخنرانی ازTED  برخوردم که ایده‌ی اصلی

از برگزاری سمینار فوق رو موجب شده بود.

در این سخنرانی Meg Jay، دکترای روانشناسی بالینی، به این مطلب مهم می‌پردازد که "چرا 30 سالگی، 20 سالگی جدید نیست؟"!!

می‌دانم که عنوان فوق برای یک سخنرانی بسیار گیج کننده است. برای همین بیشتر از این توضیح نمی‌دهم و شما را به دیدن این سخنرانی زیبا

دعوت می‌کنم.

 
 
 
 
 
 
۲ نظر ۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۲
ضیاء

همین امروز ایمیلی از محمد نجفی دریافت کردم، پیرامون برگزاری سمینار "چرا ۲۰ تا ۳۰ سالگی مهم‌ است؟" و خیلی زود ثبت نام کردم! (اینجا)

هزینه‌ی این سمینار بسیار اندکه و با شناختی که از محمد نجفی دارم، مطمئنم سمینار مفیدی خواهد بود. 



ما در ۲۰ سالگی و بیست و چند سالگی گمان می‌کنیم «شغل بعداً سر میرسد، ازدواج بعداً اتفاق می‌افتد، بچه ها بعداً به دنیا می‌آیند، حتى مرگ بعداً به سراغ‌مان می‌آید»… دوره‌ای که هر بزرگسالی برای رسیدن به بزرگسالی خود، بی‌شک آن را تجربه و سپری کرده است و هر کودکی احتمالاً روزی آن را تجربه خواهد کرد.

در شرایطی که بسیاری از ما تا سى سالگى کاری را شروع می‌کنیم، ازدواج می‌کنیم یا با شریک آینده زندگی خود آشنا می‌شویم , بیشترین تغییر شخصیت در قیاس با هر زمان دیگرى در زندگى طى دهه ٢٠ سالگى اتفاق مى‌افتد، آنگاه جای شگفتی بسیار است که چرا ۲۰ تا ۳۰ سالگی را جدی نمی‌گیریم!

و این چنین است که چند سال مهم و کلیدی از زندگی‌ بسیاری از ۲۰ تا ۳۰ ساله‌ها مُفت-مُفت می‌گذرد و در نهایت ما با انبوهی از ۳۰ ساله‌هایی مواجه می‌شویم که هنوز آماده ورود به جهان واقعی زندگی و کار نیستند و بدون حمایت و پول توجیبی پدر و تیمارداری مادر، چه بسا ظرف چند روز تلف شوند.

۳۰ ساله‌هایی که بسیاری از آنها واجد بسیاری از مهارت‌ها نیستند: نه خلاقند، نه هدف دارند، نه حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با دیگران را بلدند، نه مدیریت زمان و مدیریت استرس را یاد گرفته‌اند، نه درکی از کار گروهی دارند، نه می‌دانند چه طور حساب و کتاب زندگی‌شان را نگه دارند و… ۳۰ ساله‌هایی که هیچ بینشی نسبت به زندگی امروز و فردای خود ندارند.

 

این سمینار فقط ویژه جوانان ۲۰ تا ۳۰ ساله است که در فضایی تعاملی و کارگاهی به بررسی، ارزیابی و پاسخ به این پرسش می‌پردازد که »چرا ۲۰ تا ۳۰ سالگی مهم است؟« و چه راهکارهای کاربردی‌ و مفیدی برای بهره‌مندی هرچه بیشتر از این دوره زمانی برای ۲۰ تا ۳۰ ساله‌ها وجود دارد تا شاید در آستانه ۳۰ سالگی، با تجاربی غنی و سرمایه‌های هویتی و بینشی تاحدممکن عمیق، به استقبال آینده بروند.

 

مخاطبان:

- فقط جوانان ۲۰ تا ۳۰ ساله

 

ویژگی‌های دوره:

- حضور در سمیناری آموزشی و کاربردی

- فعالیت‌های انفرادی و بحث‌های گروهی

- کمک به ارتقاء و توسعه توانمندی‏‌ها و مهارت‏‌های فردی جهت ترسیم چشم‏‌اندازها و اهداف شرکت کنندگان

- ارائه فیلم‌های آموزشی و استفاده از ابزارهای کمک آموزشی

 

زمان برگزاری: جمعه، ۱۲ دی ۱۳۹۳، ساعت ۱۴ تا ۱۶:۳۰




۳ نظر ۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۱:۳۹
ضیاء

کتاب ضیافت، نوشته‌ی افلاطون یکی از چند کتاب پیشنهاد شده توسط استاد حسین الهی قمشه‎‌ای است. 

افلاطون در این کتاب در باب عشق، به سادگی و شیوایی، از زبان استاد خود، سقراط، سخن می‌گوید.

حجم کم و متنِ روان کتاب، آن را مناسب شب‌های طولانی زمستانی قرار داده است.



۰ نظر ۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۱
ضیاء

روز اربعین رفتیم سر خاک.

مامان یه جعبه نون اهری گرفت تا سر خاک نذری بدیم.

بعد نشستیم کنار قبر بابابزرگ، مامان‌بزرگ و دائی جان.

هر سه خیلی قبل‌ها از دنیا رفتن. اسفند 72، دائی فوت می‌کنن. خرداد 73 بابابزرگ و دی‌ماه 74 هم مامان‌بزرگ.

تصاویر مبهمی ازشون‌ به یاد دارم.

هر دفعه که سر قبر دائی‌جان می‌رفتیم، محفظه‌ای از جنس آلومینیوم، سمت بالا سرشون بود. عکس دائی داخلش قرار داشت.

اما این دفعه که رفتیم با صحنه‌ی دیگه‌ای مواجه شدیم؛ دزدها اون‌رو کنده بودن تا ببرن آلومینیومش رو آب کنن و پولی به جیب بزنن:


سر خاک - آلومینیوم


۱ نظر ۲۳ آذر ۹۳ ، ۱۹:۰۸
ضیاء

اولین سوال مهمی که از خودم پرسیدم این بود که: "من کی هستم؟"

در ابتدا، به دنبال پاسخی جامع می‌گشتم. پاسخی که خیلی زود بدست بیارم و آرامش زدوده شده را بازیابم. اما ناکام ماندم و پاسخ مدنظر را پیدا نکردم. خودم را قانع کردم تا در بازه‌ی زمانی چند ساله جوابش را بدست بیاورم. اکنون، با گذشت 5 سال از آن روز مبارک، روزی که سوال رو پرسیدم، به پاسخ نسبتاً قابل قبولی رسیدم.

در راه پاسخ به اولین سوال مهم زندگی، به سوال مهم‌تری برخوردم؛ دومین سوال مهم: "من چی می‌خوام؟" (چی واسم مناسبه؟)

جالب این‌جاست که برای تدوین و تعیین پاسخ سوال اول، پاسخ به سوال دوم نیاز بود (و هست).

این دو سوال به حدی در هم تنیده‌اند، که پاسخ به سوال دوم، به کمی خوشناسی نیاز داره. به این‌که دست‌کاری‌های مختلفی در زمینه‌های ورزشی، هنری، علمی و ... داشته باشم. 

همچنین باید شک می‌کردم که اون‌چیزی که می‌خوام، آیا واقعاً همونی هست که باید باشه (و برآمده از ویژگی‌ها و خصوصیت‌های من میشه)؟ یا چیزی هست که از اطرافیان تاثیر پذیرفتم و در ذهن و روانم تزریق شده؟

۳ نظر ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۷
ضیاء

این پست شامل لحظاتی از سفر به مشهد هست که دوست داشتم بنویسم.

 

1

قصد داریم برای اولین بار به حرم برویم. به همین خاطر سوار اتوبوس‌های ِسمت حرم مطهر شده‌ایم.

به ایستگاه یکی مانده به آخر که می‌رسد، صدایی از سخن‌گوی اتوبوس می‌شنوم: "چهارراه داعش"!

تعجب می‌کنم. از پنجره‌ی اتوبوس به بیرون نگاه می‌کنم. روی تابلویی نوشته "چهارراه دانش".

آن‌جاست که می‌فهمم ذهنم به این واژه‌ی منحوس آلوده شده.

 

2

از جلوی هتل مجلل درویشی می‌گذرم.

چند دقیقه‌ای توقف می‌کنم و به ساختمان بلند آن نگاهی می‌اندازم.

سازنده‌ی هتل به خوبی می‌دانسته که مجلل یعنی‌چه، اما کسی که آن‌را نام‌گذاری کرده از زندگی درویشانه خبری نداشته.

 

3

سوار ماشین دوستم هستیم تا گشتی در شهر داشته باشیم و شام رو بیرون بخوریم.

به نقشه نگاه می‌کنم و مکان پارک نزدیکی را پیدا می‌کنم. با خوش‌حالی به دوستم می‌گویم: "تو چهارراه جلویی بچرخ به سمت چپ!"

به چهارراه که می‌رسیم، همه از چهار طرف در آن‌ داخل شده‌اند و جایی برای چرخیدن به هیچ‌کدام سمت نیست.

به ذهنم می‌رسد که: "برای چرخیدن، حتی به سمت چپ، باید قدرت چربیدن داشته باشی. تا نَچَربی، نمی‌چرخی."


۰ نظر ۲۱ آذر ۹۳ ، ۲۱:۴۳
ضیاء

تا لحظاتی پیش به تماشای یکی از بهترین فیلم‌های عمرم، نشسته بودم.


فارست



فیلم به قدری زیبا و تاثیرگذار هست که چیزی برای گفتن ندارم.

۵ نظر ۲۰ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۶
ضیاء

همیشه برام سوال بود که چرا با وجود این‌که به برخی از عادات بدمون آگاهی داریم و می‌دونیم که انجام اون‌ها به ما صدمه‌ می‌زنه، اما باز انجام‌شون می‌دیم؟

مثلاً می‌دیدم معتادین به مواد مخدر رو که خودشون اقرار می‌کنن به مضر بودن این عادت، اما نمی‌تونن کنارش بذارن و از اون پرهیز کنن. یا مثلاً دزدها.

یا اصلاً جای دور نَرَم، خودم! خودم با وجود این‌که اعتیاد زیادی به اینترنت دارم و می‌دونم که این باعث عقب افتادگی از برنامه‌ی روزانه‌ام میشه یا در موارد مکرری، باعث جابجا شدن برنامه‌ام میشه، باز دارم به این رویه ادامه می‌دهم و انگار نه انگار.

یعنی منطق و حساب دو دوتا چهارتا برقراره و می‌دونیم قضیه از چه قراره اما ... .

کسانی که بد را پسندیده‌اند             ندانم ز نیکی چه بد دیده‌اند؟


گذشت و گذشت و گذشت تا این‌که در یه‌جا، چیزی خوندم، که البته قبلاً به گوشم خورده بود اما توجه کافی بهش نشون نمی‌دادم:


" […] معمولاً تصور ما (که میراثی ارسطویی است) این است که اگر انسان از نظر ذهنی و عقلی به درستی و نیکویی امری واقف و قانع شد، به لحاظ عملی هم به آن گردن خواهد نهاد. آن‌ها می‌گفتند مشکل، مشکل علم (و جهل) است، و آنان که به نیکی‌ها عمل نمی‌کنند برای آن است که آن نیکی‌ها را چنان‌که باید نمی‌شناسند […] "


اما خدا یک عامل دیگه‌ای رو مطرح می‌کنه و اون "حُب" و "محبته" (دوست داشتن یک چیزی).


حضرت علی (ع) در نهج‌البلاغه، خطبه‌ی 160 می‌فرماید:

وَ کَذا مَن اَبغَضَ شَیئاً اَبغَضَ اَن یَنَظُرَ اِلَیهِ وَ اَن یُذکَرَ عِندَهُ

اگر کسی چیزی را دوست ندارد، نگاه به آن و یاد آن را نیز دوست نخواهد داشت.


وقتی یاد و نگاه رو دوست نداشتیم، مطمئنن عمل به اون رو هم دوست نخواهیم داشت.

اما چطور میشه نسبت به چیزی بد حُب نداشته باشیم؟


" […] ما اگر بخواهیم دلبستگی خاصی را از وجود خود بزداییم باید دلبستگی دیگری پیدا کنیم. عشقی اگر هست، عشق دیگری باید، تا او را از میدان بیرون کند […] "


" […] و این محبت ورزیدن است که سرچشمه‌ی همه‌ی فضایل است، نه صرف دانستن و حکیم شدن […] "


اون یه‌جا: کتاب

ویدئو مرتبط

۲ نظر ۲۰ آذر ۹۳ ، ۰۷:۰۰
ضیاء