بعد از
گذشت 3 هفته از دورهی آموزشی و گرفتن 2 مورد تشویقی از فرمانده گروهان، بالاخره
دیروز مرخصی گرفتم (تا صبح روز شنبه). امروز صبح به تبریز آمدم و فردا عصر دوباره
برخواهم گشت به تهران (ان شاء ا...). این چند هفته اگرچه خوش، اما سخت گذشت. در
میان این سه هفته، هفتهی اول و از میان روزها اولین روز، سختترین روز بود. روزی
که حتی فرصت سفت کردن بند پوتینها را نداشتیم.
هر صبح
ساعت 4 و نیم از خواب بلند میشویم (سوت بیداری). ساعت 5 صبحانه را میخوریم. سپس به صف شده و
به سمت مسجد حرکت میکنیم و نماز صبح را میخوانیم. از ساعت 8 الی 12 وقت کلاسهای
عقیدتی است. البته در این کلاسها به خوبی میخوابم. ساعت 12 وقت ناهار و بعد از
ناهار وقت نماز ظهر است. ساعت 14 نوبت دوم کلاسها است. ساعت 16 نیز رژه تمرین میکنیم.
ساعت 17 دوباره وقت نماز است. بعد از نماز، شام میخوریم و سپس استراحت میکنیم.
ساعت 20 نیز سوتِ واکس است! و پوتینها را واکس میزنیم. ساعت 22 نیز سوت خاموشی و خواب
است. البته در این بین کارهای نظافتی نیز داریم. همهی کارها از تقسیم غذا گرفته
تا شستن دیگ و ظروف و ... و نظافت اماکن بهداشتی را خودمان انجام میدهیم.
دوستان
جدیدی پیدا کردهام که در میانشان از همه کم سن و سالترم. برخی از آنها ازدواج
کردهاند و برخی نه. همه حداقل مدرک کارشناسی ارشد را گرفتهاند و برخی دکترا
دارند. پزشک نیز داریم و جراح مغز و اعصاب نیز.
اکثر دوستانم
برونگرایند. زمانی که در جمع خود را بروز میدهند، به نحوی نظارهشان میکنم،
گویی که در حال تماشای فیلمی هستم. و چون غرق در گفتهها و رفتار آنها میشوم، میگویند
تو چرا ساکتی؟!
قرار
بود 12 ام دیماه به سمینار "چرا 20 تا 30 سالگی مهم است؟" بروم، اما مرخصی
ندادند و شرکت در سمینار منتفی شد. به عنوان یک قاعدهی کلی، تا زمانی که در داخل
پادگان به سر میبری، نباید برای بیرون از پادگان برنامه بریزی. چون برایت برنامه
ریختهاند :).
از این
سه هفته درسها آموختهام. جملاتی در دفتر نوشتهام که البته اکنون آنرا به
همراه ندارم، اما در وقتی مناسب آنها را خواهم نوشت. در مورد ادامهی تحصیل تک و
توک ایدههای به ذهنم رسیده که نیاز به بررسی بیشتر دارد.