نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اِدوین!» ثبت شده است

امروز جلسه ی معارفه دوره ی سفر زندگی بود. من که جلسه ی امروز رو رزرو نکرده بودم؛ زنگی به دفتر خانه ی توانگری طوبی زدم و از آقای حبیبی شنیدم که دیگه امکان رزرو نیست و ظرفیت تکمیله. اما به قول استاد خوش فکر ما: "هیچ صِفری واقعا صفر نیست!" پا شدم رفتم به خانه ی توانگری و رزرو رو انجام دادم! جلسه ی معارفه ساعت 17 بود اما من یک ساعت و نیم زودتر رسیده بودم. برا همین پا شدم رفتم به پارک بهار شیراز، پارکی که در نزدیکی خانه ی توانگری واقع شده. هوا گرم بود و من خودم رو به سرویس بهداشتی رسونده و کمی با آب سرد به خود رسیدم. سپس رفتم و نشستم روی یک نیمکت زیر سایه ی درختا. چند لحظه از نشستنم نگذشته بود که یه بچه ی کوچیک بدو بدو اومد سمت ِمنو ازم پرسید که: "موبایلت بازی داره؟!" اما من گفتم موبایلم از اون زاقارتاس و بازی نداره! (اگرچه موبایلم جزءِ مجموعه موبایل های زاقارت نیست اما واقعا بازی نداشت!) خلاصه برا اینکه ناراحت نشه بهش پیشنهاد دادم بیا یه بازی دیگه انجام بدیم و اون هم قبول کرد! کنارم موند و من از اسمش پرسیدم. گفت: "اِدیم" من پرسیدم: "چی؟ اِدیم؟" گفت: "نه! اِدویم"! و مثله اینکه من دوباره اسمش رو متوجه نشده بودم! برا همین مجبور شدم یکبار دیگه ازش بخوام تا اسمش رو برام بگه و بعد از چندین بار تکرار شنیده هایم در آخر فهمیدم که اسمش "اِدوین" ه! (خدا وکیلی همچین اسمی به ذهنم نمی تونست برسه!) پرسیدم: "حالا چرا اِدوین؟!!" و اون در چند جمله ی شکسته از زمان بارداری مادرش و اینکه چه اسم هایی رو انتخاب کرده بوده تا واسه بچه ش بذاره گفت.

داشت حوصله ش سر می رفت که بهش گفتم بیا بهت خودکار و کاغذ بدم، بشین نقاشی بکش و او در عین سادگی قبول کرد. کاغذ و خودکار رو گرفت و ازم دور شد و رفت پشت یک درخت؛ از بدنه ی درخت به عنوان زیرنویس استفاده کرد و در عین حال که توجه مردم رو به خودش جلب می کرد، تصویری از من کشید!


نقاشی ادوین از من


همونطور که می بینین من با یک نقاش ِقوی روبرو شده بودم: اون من رو با عینک کشید، بدون اینکه نگاه ِاضافه ای به من داشته باشه. باهاش که بیشتر گرم گرفتم و ازش خواستم تا یه عکسی از او بگیرم:


عکسی که من از ادوین گرفتم.


در ادامه ازش خواستم تا با رکوردر ِگوشی بازی کنیم: او صحبت کنه و صدای او را ضبط کنیم و بعد گوش بدیم. او به خیال خودش داشت به زبون ِخارجی صحبت می کرد در حالی که کلماتش مفهومی نداشتن و بیشتر تقلیدی بود از واژگانی که او از بقیه شنیده بود. چندین بار صدایش را ضبط کردیم و سپس گوش دادیم و لذت بردیم. یک نمونه از صدای ضبط شده مان

و در آخر با یک روبوسی و بغل از هم خداحافظی کردیم.


۳ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۴
ضیاء