آخرین وفاتی که تو فامیلمون داشتیم برمیگرده به بیست سال قبل. دقیق خاطرم نیست که اون آخرین بار، پدربزرگم (بابای بابام) فوت کردن یا مادربزرگم (مامان مامانم). تو این بیست ساله کسی نبود که از پیشمون بره، اما چند وقتیه بوی دیگهای به مشامم میرسه ...
عموی بزرگم، بیش از دو ساله که سخت مریضه و بیماری سرطان - از نوع نادرش - بدجوری به بدنش نفوذ کرده؛ تا اونجایی که رشد ناهنجار سلولی رسیده به نخاع. طی عملی که اخیراً داشته، اختیار پاهاشو از دست داده و دیگه نمیتونه راه بره.
دکتر ها هم که هیچی. با هر بار عمل، جان و توانش رو کم کم گرفتن و سرطانش بیشتر شد.
چقدر نفرت دارم از این بیماری ... مثه آدمایی میمونه که زبونشونو نمیفهمی. هر چقدر این در و اون در میکنی تا یه نتیجهای حاصل بشه و بفهمی که چی میخواد، اما انگار نه انگار. مثه آدمایی که معلوم نیس به چی اعتقاد دارن.