نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوره سربازی» ثبت شده است

1

بی کیفیت‌ترین نمازهای عمرم رو تو دوره‌ی سربازی خوندم. جسم و ذهن خسته، توانی برای نماز باقی نمی‌گذاشت.

اما همین مسئله باعث شد که تصمیم بگیرم در مورد "ارتباط یکی دیگه با خدا" قضاوتی نکنم.

علامه طباطبایی میگه: "تفاوت عمل انسان‌ها در تفاوت آگاهی و علم آن‌هاست." و تا وقتی که از علم و آگاهی فرد دیگه در انجام اعمالش اطلاع نداشته باشی نمی‌تونی چیزی بگی.

 

2

چون چند ماهیه سعی کردم کم‌تر صحبت کنم و خاموشی اختیار کنم؛ تو دوره‌ی سربازی به این نتیجه رسیدم که "تو یک جمع جدید، اگه خاموش باشی، هیچ‌کس نمی‌فهمه که چقدر بارته!"

 

3

سعی می‌کنم مرغ نباشم! چرا؟ چون هم تو عروسی سرمو می‌برن و هم تو عزا! 

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۲
ضیاء

اولی: این سربازی هیچی نداشته باشه واسه من که خوب بود، الان 30 روزه که لب به سیگار نزدم! باورم نمیشه.

دومی: آره داداش، منم بعد مدت‌ها یه چند کیلویی وزنم کم شده، خدایی تو خوابم فکرشو نمی‌کردم!

من: منم چند تا فحش ک دار و کِش دار بیش‌تر یاد گرفتم!

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۶
ضیاء


افراد فامیل (پشت تلفن): خیلی دوست دارم قیافه‌ی کچلتو ببینم! خدایا یعنی این چه ریختی شده ... ! حتما از خودت یه عکس بگیر.


رفقای دوران سربازی: داداش! عکس قبل سربازی‌تو برامون بفرست؛ دوست داریم بدونیم چه جوری بودی، این ریختی شدی!

۲ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۴۹
ضیاء

بعد از گذشت 3 هفته از دوره‌ی آموزشی و گرفتن 2 مورد تشویقی از فرمانده گروهان، بالاخره دیروز مرخصی گرفتم (تا صبح روز شنبه). امروز صبح به تبریز آمدم و فردا عصر دوباره برخواهم گشت به تهران (ان شاء ا...). این چند هفته اگرچه خوش، اما سخت گذشت. در میان این سه هفته، هفته‌ی اول و از میان روزها اولین روز، سخت‌ترین روز بود. روزی که حتی فرصت سفت کردن بند پوتین‌ها را نداشتیم.

هر صبح ساعت 4 و نیم از خواب بلند می‌شویم (سوت بیداری). ساعت 5 صبحانه را می‌خوریم. سپس به صف شده و به سمت مسجد حرکت می‌کنیم و نماز صبح را می‌خوانیم. از ساعت 8 الی 12 وقت کلاس‌های عقیدتی است. البته در این کلاس‌ها به خوبی می‌خوابم. ساعت 12 وقت ناهار و بعد از ناهار وقت نماز ظهر است. ساعت 14 نوبت دوم کلاس‌ها است. ساعت 16 نیز رژه تمرین می‌کنیم. ساعت 17 دوباره وقت نماز است. بعد از نماز، شام می‌خوریم و سپس استراحت می‌کنیم. ساعت 20 نیز سوتِ واکس است! و پوتین‌ها را واکس می‌زنیم. ساعت 22 نیز سوت خاموشی و خواب است. البته در این بین کارهای نظافتی نیز داریم. همه‌ی کار‌ها از تقسیم غذا گرفته تا شستن دیگ و ظروف و ... و نظافت اماکن بهداشتی را خودمان انجام می‌دهیم.

دوستان جدیدی پیدا کرده‌ام که در میان‌شان از همه کم سن و سال‌ترم. برخی از آن‌ها ازدواج کرده‌اند و برخی نه. همه حداقل مدرک کارشناسی ارشد را گرفته‌اند و برخی دکترا دارند. پزشک نیز داریم و جراح مغز و اعصاب نیز.

اکثر دوستانم برون‌گرایند. زمانی که در جمع خود را بروز می‌دهند، به نحوی نظاره‌شان می‌کنم، گویی که در حال تماشای فیلمی هستم. و چون غرق در گفته‌ها و رفتار آن‌ها می‌شوم، می‌گویند تو چرا ساکتی؟!

قرار بود 12 ام دی‌ماه به سمینار "چرا 20 تا 30 سالگی مهم است؟" بروم، اما مرخصی ندادند و شرکت در سمینار منتفی شد. به عنوان یک قاعده‌ی کلی، تا زمانی که در داخل پادگان به سر می‌بری، نباید برای بیرون از پادگان برنامه بریزی. چون برایت برنامه ریخته‌اند :).

از این سه هفته درس‌ها آموخته‌‌ام. جملاتی در دفتر نوشته‌ام که البته اکنون آن‌را به همراه ندارم، اما در وقتی مناسب آن‌ها را خواهم نوشت. در مورد ادامه‌‌ی تحصیل تک و توک ایده‌های به ذهنم رسیده که نیاز به بررسی بیش‌تر دارد.

۶ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۷
ضیاء