نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

در طول مسافرت اخیر، ما از کارهای فرهنگی عقب نموندیم و در ماشین موسیقی گوش می‌دادیم و هم‌خوانی می‌کردیم.

خلاصه این‌که دیوونه بازی ترک نشده بود.

یکی از آهنگ‌هایی که بسیار پسندیدم، آهنگ Fragile از Sting هست.

دانلود از اینجا
حجم: 3.6 مگابایت


از کارای دیگه‌ی Sting هم خوشم اومد. از قبیل: Fields of Gold ، Englishman In New York ، Roxanne ، Russians و ... .






اما ... خبر مهم این‌که از سوم دی دوره‌ی آموزشی سربازی این جانب شروع میشه :D

دوره‌ی آموزشی رو در تهران خواهم بود. در نیروی هوایی ارتش.

قسمتی از نقشه‌ی تهران

نقشه تهران 1
۲ نظر ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۰۷
ضیاء

از دوران کارشناسی، یادمه سر کلاس "اخلاق اسلامی" بودیم. استاد فرد خشک مذهبی بود که من با دیدنش به دوستم گفتم: "از اون آخوندهای لباس شخصیه!". او بیش‌تر درس فقه و احکام اسلامی – از قبیل این‌که با جنس مخالف رابطه نداشته باشین که گناهه، یا نگاه به نامحرم و ... – می‌داد تا درس اخلاق! (این هم از طنزهای تلخ روزگار ما) و همین شد که بعدها دیدیم از آن‌چه در ابتدا گفته بودم بسیار بدتر است.

اون موقع کلاس‌های دروس عمومی (از قبیل کلاس اخلاق اسلامی) از لحاظ جنسیتی تازه تفکیک شده بود و در کلاس همه مذکر بودیم. ما نیز در کلاس با موبایل بازی می‌کردیم اما گه‌گاه حواس‌مان به گفته‌های استاد نیز بود، به این شکل که سر خود را بلند می‌کردیم و آخره جملات ایشان (است، هست، باشه و ...) را به زبان می‌آوردیم تا لو نرویم!

در یکی از جلسات، استاد متحجر و خشک مذهب، برای این‌که درس دین‌داری و خویشتن‌داری در برابر هواهای نفسانی رو به دانشجویان پسر بده، از دختر 12 ساله‌ی خود مثال آورد که حجاب خود را رعایت می‌کند و الخ.

با شنیدن این جملات من و دوستم نگاهی به هم انداختیم. هر دو خواستیم بگوییم که از ترم اول دانشجویان دختری را به یاد می‌آوریم که در ابتدا محجبه بودند، اما بعدها جزء متحول‌شده‌ترین‌ها نام گرفتند! (قضاوتی در باب محجبه‌ها و غیر محجبه‌ها نمی‌کنم).

البته امیدوارم دختر ایشان جز بر راه درست نپیماید.

در یکی از جلسات دیگر، ایشان در باب سوال دانشجویی که از اوضاع اقتصادی و اجتماعی می‌نالید – که تورم هست، بی عفتی هست، بی اعتمادی هست و فلان و فلان و از طرفی ازدواج سخت شده و گناه نکردن هم بسی آسان (دانشجو راه‌کار می‌خواست) – ضمن قبول همه‌ی این‌ها گفت: "موهای بدنت رو نزن! بله!" (تا کمتر قوه ی شهوت به سراغت بیاد).

آن جلسه بود که چشم ِطمع، به یادگیری اخلاق، از آن استاد شستم و بزرگ‌ترین خدمت او به من نیز همین بود!

۲ نظر ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۲:۵۶
ضیاء

اولی مشغول به انجام کاری است.

دومی به اولی نگاه می‌کند، در حالی‌که اولی از دیده شدن توسط دومی آگاهی ندارد.

و من همان سومی هستم که عاشق نگاه کردن به این دو نفر ام!

در حقیقت همان کار اولی را انجام می‌دهم؛ شاید نفر چهارمی باشد که مرا زیر نظر دارد.




در یکی از رواق‌های نزدیک به حرم امام رضا (سلام صالحان بر او) نشسته‌ام. مردم نماز می‌خوانند و من به آن‌ها می‌نگرم.

مدتی بعد، پدری به همراه دو دختر کوچک خود به نزدیکی من می‌آید. پدر به آن دو می‌گوید: "همین‌جا کنار دیوار بشینید، تا من نمازم رو بخونم."

همین‌جا، یعنی نزدیک به من (مستر ض.).

هر دو نگاهی به من می‌‌اندازند و من تبسمی می‌کنم.هر دو چادر مشکی به سر دارند. بعد از مدتی:

اولی : این‌جا مگه خونه‌ی خداست؟

دومی: آره

اولی: اگه خونه‌ی خداست، پس خودش کوشش؟! (و می‌خندد)

دومی: مگه باید خودش هم باشه؟!

پدر نماز اولش تمام می‌شود. دومی، که گویا انگشت اشاره خود را به دماغ خود فرو برده بود، به سمت پدر می‌گیرد و می‌گوید: "بابا! می‌بینی یه جوریه؟!" (اشاره به مخاط بینی می‌کنه که چسبناکه)

اولی: در همان حین می‌گوید: "بابا دست نزن، دماغیـــــــــه!"

می‌خندم. پدر، که از این جمله‌ی اولی خجالت‌زده می‌شود، به او می‌گوید: "تو خجالت نمی‌کشی؟ نه، خجالت نمی‌کشی؟"

پدر برای نماز دوم آماده می‌شود. دومی می‌خواهد تلافی کند. می‌ایستد و دو پای خود را بر روی چادر خواهرش می‌گذارد: "من می‌خوام این‌جا وایستم!" اولی چادرش را می‌کشد، اما زورش نمی‌رسد. پس چادر را از سر خود جدا می‌کند و سمت چپ من می‌نشیند.

می‌پرسم: "کدوم یکی‌تون بزرگترین؟" اولی با شوق خاصی دومی را نشان می‌دهد. به دومی نگاه می‌کنم و به هر دو لبخند می‌زنم ... .

۲ نظر ۱۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۵
ضیاء

16 آذر :

در نظر بگیرید فردی را که به بیماری صعب العلاجی مبتلا گشته است.

از شما می‌خواهد که برای او دعا کنید ... .

چه دعایی می‌کنید که برای او مناسب باشد؟ 


دعا


17 آذر:

دعای برخی این‌ طوریه: "خدا سلامتی بده" یا "ایشالا شفا پیدا کنی".

به نظرم این دعاها منفعلانه است و شخص بیمار باید منتظر بشینه تا خدا یه کاری بکنه و ... (پست ناقص)


(خواستم چیزی بنویسم دیدم ادعای زیادیه و اعتقاد خودم رو تا اون اندازه نمی بینم.)

۲ نظر ۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۷
ضیاء

این‌که برای اولین بار در 18 سال گذشته بتونی تو فصل پاییز مسافرت بری، تجربه‌ی شیرینی بود.

نصف مدت زمان مسافرت در جاده‌ها گذشت. هر جا که پا می‌گذاشتی برگی ریخته شده بود، یا تکه‌ی ابری ... .

عجیب آن‌که در طول مسافرت مطالب زیادی به ذهنم می‌رسید برای یادداشت کردن در وبلاگ.

من هم غفلت نکرده و از مطالب رسیده شده به ذهنم، نوشته‌ها تنظیم کردم که به مرور آ‌ن‌ها را در وبلاگ قرار خواهم داد.

تقریباً هر روز آمار وبلاگ رو چک می‌کردم. دوستانی که با وجود اطلاع از به روز نشدن وبلاگ تا  15 آذر، لطف می‌کردند و سر می‌زدند. دست مریزاد.

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۵۱
ضیاء

عرضی نیست جز اینکه


این وبلاگ تا 15 آذر  به روز نمی شود.


فردا با بچه ها، سفر زیارتی - سیاحتی می رویم. :)

۳ نظر ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۲
ضیاء

این چند وقتی که گذشت، کتاب‌های مختلفی خواندم:

  • تئوری انتخاب (ویلیام گلسر)
  • خوش‌بینی آموخته ‌شده (مارتین سلیگمن)
  • 5 نقطه‌ی قوت برتر خود را بشناسید (تام راث)
  • ما در کدام جهان زندگی می‌کنیم؟ (عبدالکریم سروش)
  • صد قانون نانوشته‌ی مدیریت (که انصافا ترجمه‌ی نامناسبی داره و نمی‌شه پیوسته خوند)
  • ذهن کامل نو (دنیل پینک - که تموم نشده)
  • دانش و ارزش (عبدالکریم سروش – که تموم نشده)
  • از شریعتی (عبدالکریم سروش – که تموم نشده)
  • سیر حکمت در اروپا (محمدعلی فروغی – کو تا تموم شه!)

چند وقتی است که به خَطِ کتاب‌های عبدالکریم سروش زده‌ام. اندیشه‌های او مخالفان بسیار زیادی در ایران دارد. اما افکارش قابل تامل هستند و نمی‌توان به آسانی آن‌ها را پَس زد. در جست‌وجوی کتاب‌هایش به کهنه‌کتاب‌فروشی‌ها سر زدم و تعدادی از کتاب‌هایش را تهیه کردم. مهارت کتاب‌خوانی‌ام اندکی بهبود یافته و برای درک مفاهیم یک کتاب، نیازی به خواندن تمام آن ندارم. برای مثال از کتاب خوش‌بینی آموخته ‌شده، قسمت‌هایی را خواندم که برایم لازم هستند، بدون این‌که مفاهیم اصلی از دست روند. در مواجهه با کتاب‌های ترجمه، مقدمه‌ی نوشته شده توسط مترجم را نمی‌خوانم تا مبادا تصویر ذهنی متفاوتی قبل از خواندن کتاب ایجاد شود (البته کتاب‌های ترجمه شده از صافی ذهن مترجم عبور یافته‌اند و مطمئنن مفاهیم اصلی نویسنده کمی تحریف یافته‌اند که این اجتناب‌ناپذیر است).

محاسبه که کردم، دیدم هر ماه به طور متوسط 25 هزار تومان خرج کتاب کرده‌ام، از مرداد تا آذرماه!. بله تا آذر، یعنی کتاب‌‌های آذرماه از پیش تهیه شده‌اند.

بعدها در مورد کتاب‌های فوق بیشتر صحبت خواهم کرد.

۱ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۳
ضیاء

به ساعت رایانه‌ی خود نگاهی می‌اندازید. اندکی از 12 شب گذشته است. برنامه‌ی کاری فشرده‌ی شما برای فردا، باعث می‌شود که در مدت کوتاهی دندان‌هایتان را شسته‌ و سپس به سمت رخت‌خواب خود بروید. دراز می‌کشید. سعی می‌کنید در مدت کوتاهی به خواب بروید تا فردا ساعت 7:30 از خواب بلند شده و برنامه‌ی کاری خود را پی بگیرید. اما ذهن‌تان اجازه‌ی این کار را به شما نمی‌دهد؛ او خسته نیست و مایل است کمی بیشتر بیدار بماند و مدام بالا و پایین می‌پرد. ابتدا دیالوگِ یکی از فیلم‌هایی که دیده‌اید به ذهن‌تان خطور می‌کند. سپس ذهن‌تان به کلماتی که در آن دیالوگ رد و بدل شده است معطوف می‌شود. به دو واژه‌ی man و woman توجه بیشتری نشان می‌دهد و می‌خواهد منشأ این دو کلمه را پیدا کرده یا حدس بزند. ذهن شما اصلاً به این‌که وقتِ خواب‌تان است و فردا کلی کار دارید، توجهی ندارد و مدام با خود کلنجار می‌رود. به او قول می‌دهید به شرطی که اجازه دهد بخوابید، فردا در وقتی مناسب به ریشه‌یابی این دو کلمه خواهید پرداخت. کمی تُرش می‌کند و به شما می‌گوید "الان که وقت خواب نیست، مثه بچه مدرسه‌ای‌ها می‌مونی". برای این‌که با خاطری خوش در ذهن‌تان به خواب روید و خواب‌های پریشان شما را غافل‌گیر نکنند، به اختیار خود آهنگی که ذهن‌تان دوست دارد را برایش می‌نوازید، آهنگ Le Moulin. ذهن‌تان به وجد می‌آید و پوشه‌ی مربوط به مجموعه‌ی تصاویرِ ذهنیه تَگ (tag) شده به این آهنگ را بارگذاری می‌کند. همه تصاویر به یک اتفاق شیرین مربوط می‌شوند. تصاویر یک به یک مرور شده و هیجان بالای ناشی از مرور تصاویر باعثه پهلو به پهلو شدن‌تان می‌شود. با هر تصویری که مرور می‌شود، افکار مختلفی به ذهن‌تان می‌رسد، دیگر صدای آهنگ را نمی‌شنوید و اکنون غرق در احساسات به بند کشیده شده در مسلخِ زمانِ گذشته‌ شده ‌هستید ... . مدتی به همین منوال می‌گذرد. به ساعت گوشی خود نگاهی می‌اندازید؛ در حالی‌که چشمان‌تان به تاریکی عادت کرده، روشنایی صفحه‌ی گوشی باعث اذیت‌ شدن‌شان می‌شود. این‌بار اندکی از 2 گذشته است. با این تفاوت که هر دوی‌ شما برای خوابی آرام آماده‌اید ... .

اکنون صبح شده است. چشمان‌تان را باز می‌کنید. ساعت 9 است. 


۳ نظر ۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۸:۵۰
ضیاء

یک پست با سه قسمت کاملاً مرتبط با هم:


۱

چندی پیش در فیس‌بوک، فردی از علیرضا روشن درخواست دیداری حضوری کرد تا به سوالات او پاسخ دهد.

علیرضا روشن پاسخ قابل تاملی داد: "سائل به دنبال پاسخ می‌رود، نه پاسخ‌دهنده"!

 

۲

امیدوارم اولین سخنرانی معرفی شده در قسمت TED را دیده باشید.

در این سخنرانی Simon Sinek در مورد الهام‌بخش بودن از طریق "سوال پرسیدن از خود" صحبت می‌کند. او با معرفی دایره‌ی طلایی، سه سطح از نحوه‌ی سوال پرسیدن را مشخص می‌کند:

-          سطح اول: سوالاتی که با چه‌چیز/چه‌کاری (What) شروع می‌شوند؛ من چه‌چیزی/چه‌کاری انجام می‌دهم؟

-          سطح دوم: سوالاتی که با چه‌گونه (How) شروع می‌شوند؛ من چه‌گونه کارم را انجام می‌دهم؟

-          سطح سوم: سوالاتی که با چرا (Why) شروع می‌شوند؛ من چرا این کار را انجام می‌دهم؟

در سطح سوم سوالات، Simon تاکید می‌کند که منظور از این‌که "چرا فلان کار را انجام می‌دهم؟" بیانِ سود و مزایایِ مادی حاصل از انجام آن کار نیست! به نظر میرسد پاسخ این سوال را باید در خودمان جست‌وجو کنیم: "چون این کار با روحیات من مناسب است و به آن علاقه دارم (اگرچه سود و مزایای مادی اندکی برایم دارد). همچنین کار دیگری را نمی‌شناسم که تا این اندازه برایم مناسب باشد."



همان‌طور که شکل فوق گویاست، سوالات سطح سوم در لایه‌ی درونی‌تری نسبت به دو سطح دیگر قرار گرفته‌اند. به نظر Simon، سطح سوم سوالات الهام‌بخشترند و پاسخ دادن به این‌گونه سوالات نقش موثرتری در موفقیت ما دارند. با کمی دقت می‌توان گفت الهام‌بخش‌تر بودن سوالات سطح 3 چندان دور از ذهن نیست؛ چرا که برای پاسخ دادن به سوالات سطح 3، به شناخت بیش‌تری (از خود و ...)  نسبت به سوالات سطح 2 و سطح 1، نیاز داریم (امتحان کنید):



او همچنین به تحقیقات زیست‌شناسی که صحت گفته‌های او را تایید می‌کنند، اشاره دارد.


 


۳

می‌توان سطح‌بندی سوالات را در عنوان کتاب‌ها نیز مشاهده کرد. عنوان بسیاری از کتاب‌ها به یکی از سه سطح سوال فوق مربوط می‌شود.

دسته‌ای از کتاب‌هایی که در مورد What و How نوشته شده‌اند، مناسب افرادی است که شناخت کافی از خود ندارند، اما برای بدست آوردن این شناخت تلاش می‌کنند (البته کتاب‌های بازاری بسیاری را دیده‌ایم که با کلمه‌ی "چگونه" شروع می‌شوند!).

دسته‌ای دیگر از کتاب‌ها، حول محور Why نوشته می‌شوند که مطالعه‌ی این‌گونه کتاب‌ها به انرژی و زمان بیش‌تری نیاز دارد.


در آذرماه 93، خانه‌ی توانگری طوبی درباره‌ی این سخنرانی مطلبی را تحت عنوان با "چرا" شروع کن ، به کوشش "سید ساجد متولیان" در سایت خود قرار داده است.

۲ نظر ۲۵ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۰
ضیاء

مرتضی پاشایی درگذشت.

البته من تنها اهنگی که از ایشون شنیده بودم، آهنگ "یکی هست" بود.

قدر زندگی رو بدونیم و با زیاده‌خواهی‌های غیر منطقی‌مون اون رو تلخ نکنیم

یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم                                   دولتِ صحبت آن مونس جان ما را بس

همه‌ی ما ها قراره یه روزی بریم.

به نظرم آخرین لحظه‌ی زندگی، مهم‌ترین لحظه‌ست. لحظه‌ای که معلوم می‌کنی چگونه از این دنیا می‌ری، پیروز یا بازنده؟!

 

۳ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۱
ضیاء