بعضی عکس ها، اندکی بیشتر از یک عکس ساده اند؛ اگر مکثی روی آن ها باشد
استاد واسم یک مسئله تعریف کرده و ازم خواسته که یه هفته ای جمش کنم.
یعنی من الان همچین دوره ای رو سپری می کنم :
و الان در مرحله ی زرد رنگ هستم!
همیشه اینطور بودم! البته بدون گریه
همچنین باعث میشه افراد دیگه رو در حین سفر بهتر بشناسه.
نکته اینکه فواید سفر با سختی های سفر رابطه ی مستقیم داره!
سفر اخیرمون به واقع چنین بود و لحظات بسیار سختی رو سپری کردیم. از جمله خراب شدن ماشین در
جاده کوهستانی زنجان-گیلوان.
به عنوان یک تجربه، هیچ وقت به امداد خودرو اعتماد نکنید؛ چون وقتی تماس گرفتیم و گزارش خرابی ماشین
رو دادیم، به محض این که گفتیم در فلان جاده هستیم، با بی رحمی خاصی گفتند نیرو نداریم! و برای اینکه از
سرشان کنند، گفتند به احتمال زیاد از آمپر بنزین هست و بنزین تمام کرده اید!! در حالی که کویل ماشین
سوخته بود.
اما خدا بی مهری اونا رو خیلی زود با مهربانی های مردم شهر آب بر از دلمون بیرون کرد. انصافا هر لطفی
که در حقمون انجام می دادن واسه رضای خدا بود و من شیفته ی اخلاق اون ها شدم. اخلاقی که بهش
نیاز داشتم.
در مقابل مردم شهر مشهد اکثرا اخلاق و رفتار مناسبی ندارند و تحمل کردنشان بسیار سخت است!
ناشکری خدا نباشد، اما به اعتقادم اگر تابستان را در خوابگاه سپری می کردم مفید تر می توانستم
از وقتم استفاده کنم. علاوه بر آن به گونه ای برنامه نویسی شده ام! که در کوران سختی ها بازده کاری
بسیار بالایی نشان می دهم.
برای ترم جدید برنامه های زیادی دارم، از جمله کنکور دکتری!، 3 واحد درس تئوری + سمینار و پروژه ارشد.
پس کوران سختی برقرار است!
دانشگاه واترلو کانادا صورت گرفته بود، رو گوش دادم. مطلب بسیار سهمناک و عجیبی رو بیان می کرد.
ایده ی کلی بحث در باب "اندر فضیلت ناتوانی" بود و به عنوان یک جمله ی جالب از این بحث :
" بسیاری از ما خوبیم، چون ناتوانیم!
و اگر تواناتر از این بودیم، به این خوبی نبودیم!
پس زنده باد ناتوانی!! "
دانلود فایل صوتی (پیشنهاد می کنم حتما گوش کنید)
همین مسئله رو برای قدرت نیز بیان میکنه که هر چقدر قدرت شخصی افزایش پیدا کنه، پارسایی
اون فرد به مراتب پایین میاد و امکان تجمیع قدرت و پارسایی نیست.
خب این حرف بسیار جدیدی هست که تا به حال بهش توجه نکرده بودم.
خیلی عجیب بود این حرفش واسم...
این قلبه منه که تنگه :
فقط چند لحظه کنارم بشین، فقط چند لحظه بهم گوش کن ...
وقتی دیگه درس خوندن اون طور باید و شاید راضیم نمی کنه ...
وقتی دیگه تو ارتباط های روزمره ی زندگیم نمی تونم هدفمند باشم ...
وقتی نمی دونم چی به چیه و راست رو از دروغ نمی تونم تشخیص بدم ...
معلومه که ی جار کارم میلنگه.
اما اون چیه که نمیذاره از هر چیزی بالاترین لذت رو بردارم؟
چیه که نمیذاره در زندگیم بالاترین احساس رو داشته باشم؟