این پست به لطایف الحیلی رفع فیلتر شده است.
داشتم سررسید پنج سال پیش رو مرور میکردم. لحظاتی رو ثبت کرده بودم که مرورشون بسیار لذت بخش و در بعضی موارد خجالتآوره.
رسیدم به شب قدر پنج سال پیش. دیدم چقدر حرف تو دل داشتم که با خدا مطرح کردم. هر سال که گذشت، حرفهای دلم کمتر شدند و امسال به کمترین مقدار رسیده. نمیدونم چی بگم و از چه کلمهای برای توصیف این روند استفاده کنم.
فکر میکردم قسمت عمدهی نیازهای ناشناختهم شناسایی شدن؛ نیاز به مفید بودن، نیاز به زندگی معنادار. و سعی میکردم در جهت ارضای اونها قدم بردارم. اما امروز حس دیگهای دارم. حس یک نیاز جدید ناشناخته. حسی که اجازه نمیده تمرکز داشته باشم. حسی که حتی اجازه نمیده بیانش کنم.
دیگه کتاب خریدن و خوندن حال نمیده. شاید علتش این باشه که کمتر اثرات کتابخونی در زندگیم دیده میشه. شاید اسیر حجم اطلاعات مفیدی شدم که نمیتونم از اونها در جهت پیشبرد زندگیم استفاده کنم. شاید همهی اینها یه دروغه. یه دروغ بزرگ که باورش کردم.