1
روزهایی که با سرماخوردگی میگذره، تغییر کاربری میدم: مبدل غذا به مخاط و آبریزش بینی!
2
دارم بیسکوییت پتیبور میخورم. کاکائوییه. یهو یادم میره به دوران کودکی، که با بیسکوییتها تفنگ درست میکردم!
با بیسکوییت اول یه کم ور میرم. وقتی میرسم قسمت دستهی تفنگ، یه گاز میزنم. تحمل فشار دندونامو نداره و بیسکوییت میشکنه.
دومی رو برمیدارم. باز تا همونجا جلو میرم. با ظرافت بیشتر. ایندفعه یه خورده ترک برمیداره. معلومه که کیفیت بیسکوییتها اومده پایین.
سومی رو برمیدارم. این دفعه تفنگه درست میشه، اما میشه بهترش کرد.
و در نهایت چهارمی این شکلی میشه:
بعد خیلی آروم می خورمش.
1
سرماخوردم، درست روزیکه روز قبلش دفترچهی بیمهم از اعتبار افتاد. اینجا و کامنت من در اینجا و ...
2
حجم زیاد اطلاعاتی که تو نت ارائه میشه، باعث شده خوانندگان به سمت نرمافزارهای فید گروهی روی بیارن. حتی بازدیدهای وبلاگی هم کاملاً غیر مستقیم شده! از 255 (به اصطلاح!) بازدید کنندهی وبلاگ در روز دوشنبه، بیش از 200 بازدید به صورت چک کردن rss وبلاگ صورت گرفته. البته این روش، بهترین روش برای کاستن زمان مصروفی در نت هست، به خصوص که هر کدوم از ما درگیریهای مختلفی رو در زندگیمون داریم.
3
بعد از 18 سال، برای اولین بار اول مهر رو در خونه بودم و به دور از محیط آموزشی تعیین شده از سوی نظام آموزشی!
اما این روزا تو دانشگاه ِدیگهای هستم به اسم iUniversity. محمد نجفی در مورد مفهوم iUniversity اینگونه توضیح میدهد:
مدام یاد بگیر
در یک هفته آینده سعی کنید برنامهای آموزشی برای خود تدوین کنید. اینکه من مدرک دانشگاهیام را گرفتهام و حالا فلان مدرک را دارم، چندان کمکی به شما برای تجربه یک زندگی نو نمیکند. جای این مدارک، در کشوی میزتان است تا شاید گاهی به دلیلی بیرونشان بیاورید و گرد و خاکشان را بگیرید و باز سرجایشان بگذارید. به جای این کار ایده «دانشگاه شخصی من» (iUniversity) را محقق کنید. به خصوص که سال نو در پیش است.
یک برنامه یک ساله آموزشی، شامل کلاسهایی که دوست دارید بروید یا کتابهایی که باید بخوانید و ... طراحی کنید. یک دوره یک ساله که خودتان طراحی میکنید و شک نکنید نه تنها لذت بسیاری از آن خواهید برد بلکه بیشتر از همه آن سالهایی که به اجبار یا بدون خودآگاهی در مدرسه و دانشگاه عمر گرانقدرتان را سپری کردید، چیز یاد خواهید گرفت.
یادگیری مادامالعمر، بخش مهم و جداییناپذیر برای زندگی نو شماست...
به دانشگاه شخصی خودتان خوش آمدید...
4
دکتر شیری در وب سایت خویش مصاحبه ی مفیدی را در مورد رنگ باختن عشق و علاقه ی قبل ازدواج بعد از تشکیل زندگی به اشتراک گذاشته است. فرمت pdf. این مصاحبه رو میتونید از اینجا دریافت کنید.
5
آهنگ ستاره از شادمهر بسیار زیبا خونده شده. این روزها زیاد گوشش میدم. دانلود
بعد از ظهر سهشنبهی هفتهی پیش، دیداری با سمانه عبدلی داشتم.
کتاب جوانمرد نام دیگر تو از عرفان نظر آهاری را از او هدیه گرفتم. من نیز کتاب ای کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم رو برایش تقدیم کردم.
در صفحهی اول کتاب جوانمرد نام دیگر تو میخوانیم:
جوانمردا!
چندان که توانی از مال و جاه و از قلم و زبان از هیچکس دریغ مدار که وقت آید که خواهی خیری کنی و نتوانی.
عینالقضات همدانی
1
تو کلاس هستیم. من نشستم. استاد هم هست؛ ایستاده، داره با یکی از دانشجوها صحبت میکنه. فالگوش وایسادم. دارم حرفای اونا رو گوش میدم:
- دانشجو : ... استاد دیشب دیر وقت خوابیدم. الان خیلی تمرکز ندارم.
- استاد: جای من بودی چیکار میکردی؟! من ساعت 5 صبح خوابیدم، شب گذشتهش همینطور.
دارن در مورد کم خوابی صحبت میکنن. من به این فکر فرو میرم که من چرا اینهمه زیاد میخوابم این روزا؟! روزایی که وقت دویدنمه نه خوابیدن!
دچار بیماری خوابآلودگی شدهام انگار.
2
سر ِناهاره. من آخرین لقمههارو دارم میخورم. دوستم چند دقیقهای هست که کشیده کنار. این دوستم فرد خوشفکریه و الهام بخش بهترین ایدهها بوده برام (نسبت به بقیه دوستان).
وقتی تموم میکنم غذام رو، صحبت رو از اونجایی شروع میکنه که استاد دانشگاه بودن، از طرف جامعه احترام رو به همراه داره و پرستیژ اجتماعی داره. به چالش میکشم: "ولی به نظرم این اشتباهه. به نظرم باید برای نگهبان (حراست) و استاد دانشگاه به یک اندازه احترام و پرستیژ قائل باشیم." اینجوری ادامه میده: "اگه استاد دانشگاه رو به جای نگهبان بذاریم، ممکنه بتونه از پس نگهبانی برآد، اما یه نگهبان نمیتونه از پسِ استادی دانشگاه بربیاد" میبینم تا حدودی راست میگه، اما مطمئنم یه استاد دانشگاه نمیتونه جای یک رانندهی تاکسی باشه! پس همچین توجیه مناسبی نیست.
ادامه میدم: "به نظرم مهم اینه که اون استاد دانشگاه یا نگهبان چقدر احترام ارائه شده از سمت جامعه رو قبول میکنه؟ ممکنه به استاد دانشگاهی خیلی احترام گذاشته بشه، اما خودش نپذیره. یا نگهبانی که احترام کمی رو متوجه خودش میبینه، فکر نکنه همینی هست که از سمت جامعه بهش ارائه میشه (یعنی فرد نگهبان، شغل خودش رو مهمترین شغلی در نظر بگیره که میتونه انجام بده)"
دوستم ادامه میده: "مطلبی که گفتی رو علامه جعفری اینجوری بیان میکنه که اگه فردی موفقیتی رو بدست میاره، وظیفهی جامعه اینه که ازش حمایت کنه و تشویقش کنه. اما این تشویقش نباید به گونهای باشه که فرد دچار غرور بشه و به خودش بهای بیش از اندازه بده"
چه نتیجه ی زیبایی گرفتیم: بسیاری از ما دانشجویان توقع داریم که چون در راه کسب علم هستیم پس باید به ما احترام بشه. در حالی که علمی برتری دهنده و ارزش آفرینه که توانایی آدمی رو افزایش بده. اساتید دانشگاه نیز همینطور.
همیشه به تاریخ علاقهی زیادی نشون میدادم. خوندن و تجسم کردن سرنوشت مردمان گذشته همیشه برام جذاب بوده. اینکه خودم رو بذارم جای بزرگ قوم یا قبیله و جای اون تصمیم بگیرم.
چند وقتیه علاقهی عجیبی به عکسهای دستهجمعی پیدا کردم؛ عکسهایی که افراد مختلف توش حضور دارن و واکنشهای مختلفی رو نسبت به اتفاقات یا رخدادهای پیرامون خودشون نشون میدن.
علاقه به عکسهای دستهجمعی همون علاقه به تاریخه، از نوع تصویریش.
تازگیها از بین 5 حسی که خدا بهم داده، حس لامسه رو به ثبت خاطرات ذهنی بیشتر ترجیح میدم. چقدر غافل بودم ازش. لمس میکنم اما سیر نمیشم. حتی اگه لمس کردنه شکافهای صندلی باشه یا هر چیز پیش پا افتاده ی دیگه. گاها حسرت میخورم از اینکه نمیتونم بعضی چیزای دیگه رو لمس کنم ... ناگزیری به دل کندن، وقتی نمیتونی لمس کنی یا از لمس کردن سیر نمیشی. وقتی نمیتونی ببینی یا سیر نمیشی از دیدن ... این روزا عجیب در حال ترک کردنم.
فایل زیر تعدادی از مونولوگ های ماندگار تاریخ سینمای ایران رو شامل میشه. چندین و چند بار تماشا کردم و هر دفعه اشک در چشمانم حلقه زد.
خدا... خدا... چـــرا اینجا؟ / رو زمین دنبالت گشتم ، نبردیم / تو دریا دنبالت بودم ، نکشتیم / تو جزیره ها دنبالت گشتم ولی فقط چشمهام رو گرفتی، این تن رو نبردی / چرا اینجا؟ // من شکایت دارم ، من شاکیم! / پس کو اون رحمانت؟ کو رحیمت؟ / آخه قرارمون این نبود ...
چند روز پیش سمانه عبدلی نویسنده ی وبلاگ سرمشق مهارت مرا به چالش کتابخوانی دعوت کردند.
در فکرم این بود که چه کتابهایی را برای چالش انتخاب کنم که در انتها تصمیم گرفتم دو کتابی که هم اکنون قصد مطالعه کردنشان را دارم معرفی کنم.
- کتاب اول: درون یک آینه، درون یک معما اثر یاستین گوردر (انتشارات کیمیا – وابسته به انتشارات هرمس)
این کتاب دوستداشتنی را بانو ش برایم معرفی کرد و سپس برایم هدیه گرفت. از این بابت از او ممنونم.
- کتاب دوم: سیر حکمت در اروپا – حکمت سقراط و افلاطون اثر محمد علی فروغی (انتشارات هرمس)
این کتاب در حقیقت ترکیبی هست از دو کتاب سیر حکمت در اروپا و کتاب حکمت سقراط و افلاطون، که هر دو نوشته ی محمد علی فروغی هستند.
همه ی شما خوانندگان وبلاگ به این چالش دعوت شدین! کتاب های مورد نظرتون رو در قسمت نظرات درج کنید تا به ادامه ی این پست افزوده بشه!
نکتهای که قبلا میدونستم اما فراموش کرده بودم (اینجا):
داشتم فکر میکردم به اینکه: "گاهی وقتا همهچی دارم اما چون حس خوبی ندارم، انگار هیچی ندارم. و گاهی وقتا با اندک چیزی حس میکنم همه دنیا مال منه، چون حس خوبی دارم"
امروز وقتی که حسابی از دست کارهای فارغالتحصیلی کلافه شده بودم و منتظر آسانسور دانشکدهمون بودم تا منو ببره بالا، دیدم یه صدای آشنایی صدام زد: ضیاء!
زود برگشتم و دیدم که این دکتر شیری هستن که دارن صدام میکنن! سلام علیک کردیم و گفتم که دکتر جان شما کجا، اینجا کجا؟! (البته دکتر خیلی قبلتر ها از من به شریف رفت و آمد داشتند) از دیدنش بسیار خوشحال شدم و حسابی سورپرایز شدیم! و در حد چند دقیقه گپ زدیم.
نیم ساعت بعد پیامکی از طرف دوستم رسید با این محتوا که برای امشب برنامهی سینما ریخته بودن. تصمیم گرفتم که برگردم خوابگاه تا کمی استراحت کنم. داشتم از محیط دانشکده دور میشدم که یک ماشین مرسدس بنز کنارم توقف کرد و رانندهی جان گفتن: "ضیاء بیا بالا! تا یه جایی برسونمت" بله درست حدس زدین. ماشین دکتر شیری بود.
و این چنین یه خاطرهی قشنگ برای 17 ام شهریور ثبت شد!
امروز وقتی داشتم از درب اصلی دانشگاه خارج میشدم، کمی مکث کردم تا بین مترو و تاکسی، یکی رو انتخاب کنم. ذهنم هم درگیر کارای فارغالتحصیلی بود و اینکه کاغذ بازیها تمومی ندارن.
تو همون حین پسر 16 – 17 سالهای از من پرسید: "شما مال این دانشگاه هستین؟!"
جواب دادم: بله. چطور؟
- اجازه میدن داخل برم و نگاه کنم؟
صاحب قیافهای دوست داشتنی بود. چند دقیقهای جلوی درب اصلی دانشگاه با هم صحبت کردیم. دانش آموز مدرسهی علامه طباطبایی واحد کارگر شمالی بود. گفت که قراره ساله آینده کنکور بده! گفت خیلی انگیزه ندارم واسهی کنکور خوندن و دیدگاهم نسبت به دانشگاه خیلی مثبت نیست. ازم پرسید که الان باید به چه چیزی فکر کنم؟ بهش گفتم مهم اینه که خودت چی میخوای. در مورد جو دانشگاه پرسید. بهش گفتم دانشگاه جو خوبی داره، اما ما رو از واقعیتهای جامعه دور نگه میداره. ازش خوشم اومده بود. دوباره صحبت از ورود به دانشگاه شد. معمولاً حراست دانشگاه خیلی گیر میده و برای ورود افراد مختلف کارت شناسایی میخواد. اما اون کارت شناسایی نداشت. واسه همین ترجیح دادم کارت شناسایی خودم رو تحویل بدم تا هر دو داخل بشیم و مدتی رو با اون بگذرونم.
یه دور 20 دقیقهای داخل دانشگاه زدیم و ساختمونهای مختلف رو از بیرون با همدیگه دیدیم. من در مورد جاهای مختلف دانشگاه با او حرف زدم. او هم از خودش و دوستانش صحبت کرد؛ از جو ناسالمی که بینشون هست برای ورود به دانشگاه. پیشنهاد آب طالبی رو تو گرمای تابستون بهش دادم. نشستیم و آب طالبی را نوشیدیم و همزمان سوالهای مختلفی میپرسید، اینکه من اون موقع به چی فکر میکردم و الان به چی فکر میکنم. گفت وضع مالی خانوادهمون خیلی خوب نیست، این میتونه یه انگیزه باشه؟ گفتم آره. از بابا و مامان خودم گفتم که مدام از من حمایت مالی میکنن که حواسم به درس خوندن باشه.
از دانشگاه خارج شدیم و با هم به سمت مترو حبیباللهی حرکت کردیم. در مترو از هم جدا شدیم. من به سمت آزادی رفتم اون به سمت انقلاب. وقتی از هم جدا شدیم، تازه یادم اومد که اسمش رو نپرسیدم.