نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

چند ماه پیش از صفحه ی سهیل رضایی مطلب متناسب با حال خودم رو خوندم و  بسیار به دلم نشست؛ تحت عنوان "سوالاتی که از طریق پاسخگویی و تحلیل آن می‌توانیم نقشه راه تحول را کشف و مسیر برون رفت از مشکلات را طراحی کنیم"

  • چه جاهایی حس می‌کنید خودتان نیستید؟
  • کجاها هنگام تصمیم‌گیری دچار شک و تردید می‌شوید؟ برای رفع این حالت چه می‌کنید؟
  • تعدادی از بایدها و نبایدهای مرسوم در خانواده‌ی خود را بنویسید.
  • فکر می‌کنید چرا روابط صمیمانه شما به تدریج مخدوش می‌شود؟
  • آیا تا به‌حال کاری برخلاف عرف خانواده یا جامعه انجام داده‌اید؟ چه حسی داشتید؟
  • دوست دارید در میان خانواده، دوستان و جامعه چگونه ظاهر شوید؟
  • از چه رفتارهایی خشمگین می‌شوید؟
  • صفات بدی که به خود نسبت می‌دهید کدام‌اند؟ این صفات کجاها به نفع شما تمام شده؟
  • صفات خوبی که دیگران به شما نسبت می‌دهند کدام‌اند؟پدر شما چه آرزوی برآورده نشده‌ای داشته است؟
  • مادر شما چه آرزوی برآورده نشده‌ای داشته است؟
  • آن‌ها بر اساس آرزوهایی که بدان‌ها نرسیده‌اند چه توصیه‌هایی به شما داشته‌اند؟
  • نظر شما راجع به این توصیه‌ها چیست؟
  • چگونه به این دیدگاه رسیده‌اید؟
۲ نظر ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۲۷
ضیاء

چند پست پیش در مورد سایت ask.fm حرف زدیم. دیروز که وارد سایت شدم، سوالی از من پرسید که غافل‌گیر شدم: "اگه قرار بود شاهد یکی از وقایع تاریخی باشی، کدوم واقعه‌ی تاریخی رو انتخاب می‌کردی؟"

کمی مکث کردم و نوشتم: "همون لحظه‌ای که خدا آدم رو خلق کرد و به فرشته‌ها دستور داد که بهش سجده کنن"

اما الان دارم فکر می‌کنم انتخاب خیلی خوبی نداشتم، چه این‌که خدا در مورد اون صحنه به صراحت صحبت کرده.

الان دوست دارم بگم که "می‌خوام شاهد واقعه‌ی تاریخی باشم که خودم می‌سازمش" در این صورت خودم بهترین راوی و شاهد آن خواهم بود.

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۲
ضیاء

1

دیروز و امروز در کارگاهی شرکت کردم که برای آینده‌ام بسیار مفید خواهد بود ان‌شا‌ء ا... . عنوان کارگاه پیاده‌سازی سیستم‌های دیجیتال توسط FPGA هست که توسط دانشکده‌مون برگزار میشه. استاد برگزار کننده‌ی این کارگاه به مقدار زیادی دوست‌داشتنی هستند! شرکت در این کارگاه رو به قدری مفید دونستم که مجبور شدم روز تولدم رو در تهران سپری کنم و در حالی‌که هنوز اسلایدهای مربوط به دفاعیه رو تهیه نکردم. (دفاعیه روز سه‌شنبه‌ی این هفته است، اما خیالی نیست!) این کارگاه هنوز ادامه داره و در هفته‌های آینده ادامه‌ش رو خواهیم گذروند ان‌شاء ا... .

تو یکی از جلسات بودیم که استاد کمکی گفت: "اگه می‌خواین نرم‌افزارهای مربوطه رو تحویل بگیرین، فرصت مناسبی هست که الان فلش یا هارد بیارین تا نرم‌افزارها رو انتقال بدین."

چند لحظه بعد یکی از خانوم‌ها گفت: "استاد! ما الان فلش یا هارد نداریم، میشه ... " و استاد کمکی خیلی زود گفت: "خب هفته بعد بیارین!" خب سوال این دختر خانوم نابجا بود چرا که کارگاه هفته‌های آینده هم ادامه داره. تو همین لحظه بود که دوستم با خنده‌ای بر لب رو به من گفت: "واقعاً چرا این سوال رو پرسید؟! می‌خواست چی بگه؟! ... بعضی‌ها هنوز بزرگ نشدن!" من‌که بزرگ نشدن رو کمی سخت‌گیرانه می‌دیدم با چند لحظه مکث جواب دادم: "شاید نگرانی‌هاشون بزرگ نشده!" (انصافاً به نکته‌ی خوبی اشاره کردم!)

2

چهارشنبه‌ی هفته‌ای که گذشت از طرف خانه‌ی توانگری پیامکی به دستم رسید به این مضمون که فیلم My life‌ قراره همون روز به نمایش گذاشته بشه تا دانشجوها تماشا کنن و به همراه اون کتاب‌خوانی هم صورت بگیره. من‌که این فیلم رو قبلا دانلود کرده اما نتواسته بودم تماشا کنم و همچنین حال و هوای رفتن به اون‌جا رو کرده بودم، برنامم رو طوری تنظیم کردم تا فیلم رو از دست ندم. در حین تماشا، دیالوگ‌هایی از فیلم رو که برایم جذاب بودن، یادداشت کردم. دیشب به فکرم زد تا دیالوگ‌های ماندگار اون فیلم رو به عنوان فیدبکی از شرکت در جلسه‌ی روز چهارشنبه، برای دکتر شیری ایمیل کنم. امروز از طریق feed خبری مطلع شدم که دکتر قسمت بیشتری از متن ایمیلم رو، که شامل دیالوگ‌های ماندگار میشه، در سایت خودش پست کردند. برای خواندن دیالوگ‌ها کلیک کنید.

3

دفاعیه ساعت 10 الی 12 روز سه‌شنبه هست. از الان می‌خوام خودم رو برای وعده‌ی ناهار همون روز به ساندویج‌های به طول 47 سانت دعوت کنم! (درسته که هنوز اسلایدها رو آماده نکردم، اما خدا رو شکر روحیه‌ی خیلی خوبی دارم!)


۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۰
ضیاء

این‌که ببینی یکی هست که داره انتظارت رو می‌کشه تا بری پیشش خیلی شیرینه!

معشوق از این‌که عاشق داره انتظارش رو می‌کشه مطمئنن راضیه. این انتظار کشیدن هم برای عاشق شیرینه ... .

ولی تو معادلات زندگی من، نشانی از عاشق و معشوق نیست ... . من به انتظار راننده‌ی سرویس خوابگاه قناعت کرده‌ام!

تو این فکرم که راننده‌ی اتوبوس داره انتظاره ما رو می‌کشه تا سوار بشیم و از این‌که یکی هست که منتظرمه خوش‌حالم!

اما راننده‌ی اتوبوس منتظره عقربه‌های ساعته تا بشه 10! اون منتظر من نیست!

او در زندان ثانیه‌ها اسیره و من در زندان اوهام خود ساخته‌ام.


۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۹
ضیاء

فرض کنین یکی که می‌شناسینش، اومده پیش‌تون و سفره‌ی دلش رو برای شما باز کرده.

از بی‌مهری‌های پدر و مادرش می‌گه، از این‌که چقدر توسط اطرافیان مورد هجوم واقع شده. اون کاملا احساساتی شده و حتی کارش به گریه کشیده.

شما خوب گوش می‌دین، به احساسات اون واکنش میدین، اگه امکانش باشه بغلش می‌کنین و برای این‌که باهاش ابراز هم‌دردی کنین از تکنیک خاص خودتون استفاده می‌کنید. تکنیک شما چیه؟

فرض کنین تکنیک‌تون رو بخواین به یه نفر آموزش بدین. یکی که به خوبی بلد نیست هم‌دردی کنه. فرض کنین اون یه نفر من باشم، چی بهش یاد میدین؟


۵ نظر ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۸
ضیاء

این چند روز هفته به اندازه‌ی تمام دو سالی که گذشت دوندگی داشتم. از این اتاق به اون اتاق ...

دوندگی‌ها به خاطر دفاعیه‌ی پایان‌نامه و دوره‌ی سربازی بوده.

موضوع پایان‌نامه‌ای که کار کردم به قدری خاصه که کم‌تر استادی قبول می‌کنه تا داوری‌شو به عهده بگیره.

هنوز تاریخ دفاع به طور قطع مشخص نشده ...

با رئیس دانشکده در مورد سربازی صحبت کردم. گفت پیگیری می‌کنم اما دو شرط می‌ذارم که باید بپذیری‌شون. من هم فعلا قبول کردم تا ببینیم چی پیش می‌آد. البته شرط‌ها خیلی هم خاص نیست. رئیس دانشکده، یه 20 – 25 سالی هست که تو سمتش ابقا شده و الان هم برای ریاست دانشگاه کاندیدا شده. اگه تا موقع سربازی من بذاره بره (رئیس دانشگاه بشه) شاید اون دو تا شرطی که گذاشته هم از یاد بره!

تو هفته‌ای که می‌گذره با بانو ش. رفتیم خانه‌ی توانگری طوبی و در جلسه‌ی کتاب‌خوانی و نمایش فیلم شرکت کردیم. اسم کتاب بیداری قهرمان درون و اسم فیلم هم city of angles بود. یه جمله از فیلم خیلی نافذ بود. دکتر اولی (مگی) به دکتر دوم میگه: "ما برای جان مردم می‌جنگیم، درسته؟ تا حالا دقت کردی با کی می‌جنگیم؟!"



تو صحنه‌ای دیگه از فیلم، سِت (Seth یا همون شیث) با تمرکز بسیار بالایی داره گلابی رو گاز می‌زنه! و این برام خیلی زیبا می‌نماید! (سِت فرشته‌ای هست که انسان بودن رو ترجیح میده به فرشته بودن)



البته من اون روز (سه شنبه) یه چیزبرگر از بوفه‌ی دانشگاه گرفتم و خوردم و تمام بدنم داشت آلرت می‌داد.

همچنین یه کار ویراستاری تو مرکز کارآفرینی دانشگاه گرفتم! (مردم میرن اونجا ایده میدن تبدیل به عمل می‌کنن، من می‌رم ویراستاری می‌کنم! ینی یه همچین آدم عقب افتاده‌ای‌م!) بعد ِاین‌که پیشنهاد همکاری رو دادم، مسئوله پرسید: "به کارهای نشریه هم علاقه‌مندی؟" و من جواب دادم: "به ویراستاری بیش‌تر علاقه دارم." (عجب جواب حکیمانه‌ای!)


۵ نظر ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۷
ضیاء

عصر سه شنبه‌ی هفته‌ای که گذشت، با بانو ش. قراری گذاشتیم تا به موزه‌ی هنر‌های معاصر برویم. او چند هفته‌ای هست که از آلمان برگشته و این اولین دیدار ما با هم بود. مکان قرار در خروجی متروی انقلاب بود و از آنجا به سمت  موزه حرکت کردیم. برخی از طرح‌های گذاشته شده در موزه، از تصویرگری ادوین هم ساده‌تر بود! در تماشای تابلوهای نقاشی، کافه و ... لحظات قشنگی سپری شد و تجربه‌ی جدیدی بود. سپس به پارک لاله رفتیم و بعد از کمی قدم زدن به سمت متروی انقلاب برگشتیم و از هم خداحافظی کردیم.

او همچنین از من خواسته تا چند جمله‌ای در سفرنامه‌اش بنویسم.

دقیق خاطرم نیست اما با او در شهریور سال گذشته از طریق وبلاگش آشنا شدم. 

۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۵
ضیاء

از اون افرا‌دی نیستم که بخوام از هر چیزی بیش‌ترین بهره رو برای خودم کسب کنم. برای مثال اگه تو یه جمع جدیدی قرار گرفتم، خودم رو لازم به برقراری ارتباط با همه‌کس، حتی بغل دستیم هم نمی‌دونم! لازم نمی‌بینم ازش در مورد موقعیت اجتماعیش سوال بپرسم و با خودم کلنجار برم که می تونم تو جایی ازش کمک بگیرم یا نه. کنارش میشینم و حداکثر مکالمه‌ای که بین‌مون شکل می‌گیره یه سلام علیکِ خالی (و نه خشک) هست.

اما طبق چیزی که تو کارگاه کوچینگ (بهمن‌ماه 92) یاد گرفتیم؛ هر کسی که در اطراف ما قرار گرفته، یک امکان‌ه! امکانی برای خلق موقعیت‌های جدید برای خودمون.


۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۸
ضیاء

1

دیشب نزدیکای ساعت 1 بود که داشتم اخبار مربوط به سقوط هواپیما رو می‌خوندم. چند جمله‌ای از اخبار، جگر من رو آتیش زد، برای چند لحظه از خود بی‌خود کرد، و از خدا دلگیر. نوشته بود (چیزی که یادمه): "... در میان زخمی‌ها، پسر یک‌و‌نیم ساله‌ای به اسم ... دیده میشه که تمام بدنش باند پیچی شده (در اثر سوختگی) ..." از این خبر میشه این نکته رو به صورت ضمنی دریافت که پدر و مادر جوان این کودک، در سانحه‌ی هوایی فوت شدن (و الا در مورد زخمی شدنشون می نوشت.)

اما می‌خوام از خدا این سوال‌ها رو بپرسم که:

- چرا واقعاً؟ چرا اون؟

- چرا نکُشتیش مثه بقیه؟

- چه آینده‌ای میشه واسه این نوپسرِ سوخته جان، متصور شد؟ (با پدر و مادری نیستن که دلواپسش بشن)

- اون‌که تصویرِ پاکِ خودت بود، چرا باید واسه آینده‌اش این‌جوری عذاب شه؟
می‌تونستی مشیتت رو به شیوه‌های دیگه‌ای هم نشون بدی برامون ...

خدا! دَرکِت نمی‌کنم!

پست مرتبط


2

دیروز از امیر مهرانی، مَردِ خُوش‌فکر این‌ دوره زمونه، اون سوال معروفم رو در ask.fm پرسیدم. از شما هم می‌پرسم:

"اگه فیلم زندگیت رو می ساختن، به نظرت چند نفر دوست‌داشتن تماشاش کنن؟

چند نفر مایل بودن برای بار چندم اون رو ببینن؟ 

یا به نظرت دوست داری کدوم یک از بازیگرهای معروف، نقشت رو بازی کنه؟"

سایت مذکور رو بسیار خوب یافتم. فقط فیلتره! اونجا میشه نحوه ی سوال خوب پرسیدن رو تمرین کرد. اگه تونستید بیاید اون‌جا، از ما هم سوال بپرسید! باشد که جواب مناسبی بدهیم!


3

دوباره پیشنهاد می‌کنم که سینمایی according to greta رو تماشا کنین. دو جمله‌ی ارزش‌مند از این فیلم رو در ادامه میارم.

- در یک سکانس، گرتا خطاب به دوستش، جولی، میگه: "چی‌کار باید بکنم؟" و جولی ‌جواب زیبایی رو میده: "چی‌کار می‌تونی بکنی؟"

- تو همون سکانس  - در ادامه‌ی دیالوگ قبلی - جولی خطاب به گرتا می‌گه: "همیشه هم نباید سعی کنی کنترل امور زندگیتو بدست بگیری، گاهاً لازمه با جریانِ آبی که تو رو می‌بره هم مسیر بشی ..."


4

نوشتن پایان‌نامه تقریبا تموم شده و تنها ریزه کاری‌هاش مونده. تحویل استاد دادم و ایشالا قرار شد تا هفته‌ی آینده مجوز دفاع رو بگیرم.

 

۷ نظر ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۵
ضیاء

دیگه تبدیل به یه رویا شده. این‌که دیروز یه جا باشی امروز یه جای دیگه ... امشب می‌خوام یه سفر کوچیک داشته باشم به گذشته ... .

راستش دی‌شب که داشتم با ماشین میومدم تهران، استاد آزمایشگاه فیزیک 2 رو دیدم و با هم صحبت کردیم. من ازش بابته نمره‌ی پایینی که بهم داده بود پیش مادرش گلایه کردم! و اون از موقعیت فعلی من پرسید. و همین شد که تصمیم گرفتم در مورد آزمایشگاه فیزیک 2  (دوره‌ی کارشناسی) بنویسم.

اوایل ترم 3 بود و انتخاب واحد تازه تموم شده بود و ما فرصت حذف و اضافه داشتیم. من طبق معمول بدشانسی داشتم و بدلیل دیرجنبیدن (! بخوانید پایین بودن سرعت نت، کامپیوتر، load نشدن captcha و تمامی چیزهایی که به عنوان موانع انتخاب واحد بودند) نتونسته بودم آزمایشگاه فیزیک 2 رو بگیرم و تنها امیدم به حذف و اضافه بود. خبر رسیده بود که دخترای خفنِ ورودی (! چه دورانی بود) به طور کاملا اتفاقی در فلان گروهِ آزمایشگاه جمع شدن (!) و بعضی از پسرا، که از بخت خوب‌شون تونسته بودن آزمایشگاه رو بگیرن، تلاش می‌کردن که در فرصت حذف و اضافه گروه‌شون رو عوض کنن و برن تو اون گروهی که دخترای خفن جمع بودن. و من که اصلا نتونسته بودم اون درس رو بگیرم، مترصد فرصتی بودم تا در سامانه یکی از گروها ظرفیت‌شون خالی شه و من وارد عمل شم! و خوشبختانه این چنین هم شد و تونستم در یکی از گروه‌هایی که همه‌ی پسرا توش جمع بودن (! و رقابت عجیبی تو اون گروه بود تا برن گروه دخترا) ثبت واحد بکنم!

روز گذشت، و کم کم تب و تابِ اولیه‌ی حذف و اضافه خوابید و من بسیار خوشحال بودم از این‌که تونسته بودم یک واحد به تعداد واحدهام اضافه کنم. داشتیم با دوستان قدم می‌زدیم که باز خبر رسید گروه دخترا یکی خالی شده! آقا موقعیت بدی بود، من که زود خودم رو پشت سیستم رسوندم و در عرض جیک ثانیه تغییر گروه انجام دادم! و صداش رو هم درنیاوردم. خب به این می‌گن جوونی، جو زدگی، جو گرفتگی و ... به خاطر چی؟ به خاطر مثلا هم‌گروهی با چندتا دختر، که شاید مثلا وسطای آزمایش یه نگاه تو نگاه بشیم یا سوال از هم بپرسیم! ترم به زودی گذشت و ما وِل معطل بودیم!

هیچ‌ از یادم نمیره سر جلسه‌ی امتحان، که استاد سوالی از من پرسید بسیار سخت و من گفتم بلد نیستم. چون واقعا سخت بود و می‌خواست بیست نده! (دیشب بهم می‌گفت اون موقع تازه دکترا گرفته بودم، جوگیر بودم!)

و انتهای ترم، باز خبر اومد که اون کلاسی که من در ابتدا به زور توش ثبت واحد کرده بودم، استاد بهشون یه حال اساسی داده و همه نوزده بیست شدن! و من چنین معامله‌ای کرده ام.


۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۹
ضیاء