نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

چند وقت پیش بود که مطلبی در مورد مزایا محوری نوشتم. به نظرم ریشه‌ی مزایا محوری رو باید در پاسخ محور بودن جست. این‌که من بدون اندیشه و تأمل در چیستی و چرایی وجودِ خودم، این‌که مهم‌ترین سوال زندگی من چی هست و قراره که در کجای این نظام هستی نقشِ موثر خودم رو ایفا کنم، میرم سراغ الگوهای روتین و معمولِ پذیرفته شده و زحمت سوال پرسیدن از خودم رو، به خودم نمیدم! منظورم از الگوها، همون پاسخ‌هایی هست که عامه‌ی مردم بدست آوردن. به طور مثال نگاه می‌کنم به اطرافیانم و می‌بینم که اکثرشون تحصیلات دانشگاهی دارن و تصمیم می‌گیرم که من هم به دانشگاه برم. گاهاً هم پاسخ‌ها از طرف خانواده و دوستان نزدیک‌مون به ما تزریق می‌شه؛ این‌که شرایط ازدواجم باید چی باشه، سربازیم رو چطور باید سپری کنم، یا حتی نحوه‌ی درست زندگی کردن!

اکثر ماها قربانی "پاسخ محوری" هستیم. مدل فکری که تلاشش جایگزینی "پاسخ ِمعمول" به جای "پرسیدن سوال" هست. اما چرا پاسخ محور هستیم؟ شاید چون توانایی سوال پرسیدن رو نداریم. قبلا هم اشاره کردم که سوال مناسب پرسیدن یک مهارته. مهارتی که با ممارست و شروع از پرسیدن سوال‌های ابتدایی بوجود می‌آد. این‌که چرا؟ و به قول علی سخاوتی به زیر سوال بردن همه چی!

پاسخ محوری در طبقه‌ای که تشنه‌ی موفقیته، حالت پیش‌رفته‌ای به خودش می‌گیره و افراد پاسخ‌ها رو از طبقه‌ی به اصطلاح موفق می‌گیرن؛ و قصد دارن با انجام دادن همون رفتارها یا مشابه اون‌ها موفقیت خودشون رو ترسیم کنن. غافل از این‌که نیمه‌ی پنهان موفقیت اون‌ها دیده نمیشه؛ نیمه‌‌ی مربوطه به سوال محور بودن اون‌ها. چیزی که من از افراد موفق یاد گرفتم، توانایی پرسیدنِ سوال (سوالی که متناسب با خودشونه)، و پیدا کردن ساده‌ترین جواب برای اون سواله.

نمی‌دانم. شاید چون عادت کرده‌ایم برای تشخیص خوبی یا بدی یک چیز، برویم سراغ مقایسه‌ی مزایا و معایب. و عادت کرده‌ایم گزینه‌ای رو انتخاب کنیم که مزایایش بیش‌ترین باشد. و از این‌جا بوده که اثر مزایا در ذهنمان پر رنگ شده. و از آن‌جا بوده که برای افزایش سرعت مقایسه کردن، سراغ پاسخ‌های معمول رفته‌ایم.


+ یکی از واژه های نچسب برای من، چسبه.


۳ نظر ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۵
ضیاء

یادمه سر کلاس شخصیت سالم‌تر من بود، که یکی از خانوما گفت: "من کتاب نیمه‌ی تاریک وجود رو ‌خوندم و باعث شد یه مدت افسردگی بگیرم ... " من با شنیدن این جمله تو دلم گفتم: "بابا بی خیال! مگه چی خوندی از توش؟!" اون موقع 40-50 صفحه بیشتر از اون کتاب رو نخونده بودم و هنوز تصویر شفافی از مفهوم سایه در ذهن‌م شکل نگرفته بود. تا اینکه خوندن کتاب رو ادامه دادم و به حوالیه صفحه‌ی 80 رسیدم. تاثیری که روی من گذاشته بود رو در خودم می‌دیدم و اگر اون موقع در موردش از من می‌پرسیدید می‌گفتم: "فکر کردن در مورد مباحثش بسیار انرژی‌بره". تو دلم می‌گفتم این ازون کتابایی هست که آخرش خوشه و آخرشه که بهت چندین برابر انرژی گرفته رو پس میده. اما در واقع نتونستم بیش‌تر ادامه بدم و در برنامه‌ای که ریخته بودم جای ِچنین کتابی واقعا اضافه بود! (سه خرداد)

اون روزها گذشت و رسیدیم به دوره‌ی سفر زندگی. دکتر شیری در مورد سایه و مفهوم اون به چند تا نکته اشاره کردن (در جلسات مختلف و بخصوص دوره ی سفر قهرمانی) و دیدم که مسئله پیچیده‌تره و بهتر همان بوده که فعلا بهش نپردازم تا وقتی‌که به ذهن و فکر کم‌دغدغه‌تر دست یابم؛ یعنی مثلا مهرماه همین سال.



نکته ی اول این بود که وقتی در مورد سایه مطلبی می‌خونی، همزمان قسمت سایه‌ی وجودت هم اون مطلب رو می‌خونه و به‌روز می‌کنه خودش رو. حتی وقتی‌که من الان در موردش می‌نویسم یا شمایی که دارید می‌خونیدش، قسمت سایه‌ی وجودمون داره خودش رو به‌روز می‌کنه.


نکته‌ی دومی که مطرح کردن، تشبیه سایه به اژدها بود! این‌که نباید هدف و قصد ِما، حذف قسمت ِسایه‌ی‌ وجودمون باشه بلکه باید با اژدها همزیستی کنیم و با اون مواجه بشیم و اون رو رام کنیم! دکتر اشاره کردن به کارتون شرک1؛ اژدهایی که تو داستان فیلم هست از بین نمیره و این‌که چطور رام میشه و حتی کمک می‌کنه به شخصیت داستان. خب منی‌که تا به‌ حال این کارتون رو ندیده بودم، گذاشتم که دانلود بشه و در اولین فرصت ببینم. و بعد از دیدنش بود که فهمیدم تعداد بسیار زیادی فیلم سینمایی درباره‌ی مفهوم سایه دیده‌ام بی آن‌که متوجه نقش کلیدی سایه بشم؛ که (در فیلم‌های ایرانی: ) عدم توجه به اون، چه زندگی‌هایی رو به تباهی کشونده و (در فیلم‌های اکثراً هالیوودی: ) مواجهه ی مناسب با سایه چه زندگی‌هایی رو از تباهی نجات داده.


اما نکته‌ی سوم، که به عنوان اصل سایه عنوان شد و به‌نظرم از خوندن 80 صفحه کتاب نیمه‌ی تاریک وجود مفیدتر بود برام، اینه:

            * هر چیزی رو که شدید انکار کُنی، تسخیرت می‌کنه. (شاید کلمه‌ی تسخیر ترس‌آور باشه، اما به واقع همین هست)


و همین چند روز پیش بود که فیلم زیبایی در مورد همین مفهوم سایه دیدم به اسم according to greta با بازی هنرمند ِارزشی، هیلاری داف! داستان فیلم روایت دختری هست هفده ساله که مادرش اون رو برای تعطیلات تابستان پیش پدربزرگ و مادربزرگ فرستاده. توی فیلم جایی هست که نقش اول فیلم (گرِتا) با ناراحتی و فریاد می‌گه: "من هیچیم شبیه مامانم نیست!" و تسخیر از همین جا شروع میشه.


 

نتیجه: پس اگه این پست رو خوندید، چیزی رو در خودتون به طور شدید انکار نکنید.


دکتر شیری به تازگی این کتاب رو در سایت خانه ی توانگری معرفی کردن

۴ نظر ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۰۷
ضیاء

ماهی که گذشت ماهی بود که در اون با جمعی از دوستان به دو سفر مهم رفتیم: سفر زندگی و سفر قهرمانی.

از تجربیات تلخ، شیرین و سفرساز همدیگه شنیدیم و آموختیم که تا زندگی هست، رنج هم هست.


۳ نظر ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۰
ضیاء

عادت هر شبانه‌روزم، در ماه رمضان، هست که تا ساعت 5 صبح بیدارم و برای جبران کسری خواب مجبورم تا ساعت 12 ظهر بخوابم. امروز (چهارشنبه) هم به همین منوال بود و برای این‌که درگیر خستگی تُشک و لحاف نشم (!) 12:15 دقیقه، بلند شدم. با روشن کردن گوشی موبایل بود که پیامکی اومد و دیدم یکی از داخل دانشگاه (چهار رقم اول شماره برای دانشگاه بود) زنگ زده بهم. من که فکره جور شدن امریه‌ی سربازیم به کله‌م زده بود زودی زنگ زدم به همون شماره و خانومی مُسِن، صاحب صدایی مهربان، تلفن رو زود برداشت ... :

+ الو، سلام! خوب هستین؟ من فلانی هستم، تماش گرفته بودین (بعله تماش!)

- سلام، بعله پسرم. الان دانشگاه هستی؟ باید یه سر به من بزنی!

+ نه من خوابگاهم. (و هنوز نمی‌دونستم کی با من کار داره)

- پس بهتره شنبه بیای یا اینکه تا نیم ساعته دیگه خودت رو برسونی

+ ببخشید، کار مهمی هست؟!

- می خوام پول بهت بدم! پول! از پول مهم‌تر مگه چیزی هم هست؟!

من که دیدم بنده خدا راست میگه (!) ادامه دادم:

+ عذر می‌خوام چه پولی؟!

- پولی که بابته کار کردن با فلانیه!

اونجا بود که دوزاری کج کوله‌ م افتاد و فهمیدم برای همون کار تحقیقاتیه خرداد ماه هستش! خیلی زود گفتم من تا نیم ساعته دیگه اونجام. عرض بیست دقیقه رفته‌م و چند تا کاغذ امضا کردم و پول رو گرفتم و ریختم به حساب!

خب می‌تونستن شماره حساب ازم بگیرن و خودشون پول رو واریز کنن به حساب و نیازی به رفتن من به اونجا نباشه. اما ...

- می‌تونم از مشاهداتی که داشتم یه نتیجه بگیرم و اون اینکه از ادامه‌ی هم‌کاری با من منصرف شدن (به هر دلیلی) که پیشه خودشون فکر کردن به این‌که یه بار بیش‌تر پول نمی‌دیم پس چه نیازی هست شماره حساب بگیریم ازش؟

- یا این‌که کل پروژه (فعلا) خوابیده (آخه این پروژه خیلی پروژه‌ی عظیم و خفنی هست)

خب می‌تونم الان پیشه خودم بگم چه بد! همین کاری که به زور! و شانس جور کرده بودم از دست رفت!! اما نمی‌گم! حتی اصلن به چیزای خوب هم در این زمینه فکر نمی کنم؛ این‌که احتمالا در آینده قراره یه پروژه‌ی جدید بهم پیشنهاد بشه و بهتر بوده که با این گروه فعلی کار نکنم ... .

چرا ذهن‌م رو الکی با این چیزا مشغول کنم؟ وای؟ در مورد آینده‌ای که بهش علم ندارم، چرا بیام داستان سرایی کنم و انتظاراتم رو الکی بالا نگه دارم یا ببرم بالا؟! شاید روانشناسی مثبت نگر (؟)، از همونا که میگن به چیزای خوب در اون زمینه فکر کنین و جذب‌شون کنین، نسخه‌ی دیگه‌ای داشته باشه اما به نظرم نکته‌ی مهم، این هست که تمایل به کار کردن داشته باشم و بدونم که آسون نمیشه پول درآورد حتی ممکنه یه مدت مفت کار کنی. و هر وقت یه ‌پروژه‌ی دیگه پیش‌نهاد شد در موردش فکر می‌کنم. 


۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۲۹
ضیاء

مکان: مترو – خط 4.

نشستم روی یکی از صندلی‌های واگن.

نزدیک‌تر به من، دختر و پسری جوان و شاید هم سن با من، کنار هم نشستن.

روبروی اونها کمی اون‌ورتر یه دخترو یه پسر دیگه‌ای کنار هم‌دیگه نشستن! پسره می‌زنه چند سالی از دختره بزرگتر باشه.

معلومه که هر جفت‌شون ارتباط دوست پسر/دوست دختر دارن یا نامزدن.

حالا بخونید چیزی رو که من از این چهار نفر دیدم:

دختره اونوری یه دختره چادریه با قیافه ی متوسط و کمی آرایش کرده؛ که سعی کرده از لحاظ ظاهری جذاب بنظر بیاد.

دختره اینوری مانتویی هست با موهایی بیرون، با قیافه و آرایشی زیباتر و جذاب‌تر در ظاهر از دختره اونوری.

پسره اینوری، مغروره. غرورِ داشتن دوست‌دختر یا نامزدی زیبا. و داره با موبایلش ور می‌ره و گاهاً اطراف رو هم نگاهی می‌کنه.

پسره اونوری چشم از روی دختره اینوری برنمی‌داره. و در عین این‌که تمرکز کرده به دختره اینوری داره لبش رو می‌جَوِه.

دختره اونوری که فهمیده نامزدش داره به دختره اینوری نگاه می‌کنه، دل تو دلش نیست؛ یه نگاه به دختره اینوری می‌کنه و چیزی که من از نگاهش می‌بینم مقایسه‌ی زیبایی خودش هست با زیباییه اون، و شاید هم حسادت. برای این‌که حواس نامزدش رو از دختره پرت کنه، یه سقلمه میزنه به بازوش و گفت‌گویی بینشون شکل می‌گیره با هم میگن و می‌خندن!

پسره اونوری گویی‌که تمرکزش رو از دست داده باشه، بین خنده‌هاش برمی‌گرده و یه نگاه دیگه میکنه به دختره اینوری! و وقتی گفت‌گو تمام میشه باز تمرکزش رو  برمی گردونه ... .

دختره اینوری که فهمیده توجه پسره اونوری رو به خودش جلب کرده، شاید تو دلش به دختره اونوری می‌گه: می‌بینی! کناره توئه اما حواسش با منه!

دختره اونوری شاید این اول بار نباشه که چنین اتفاقی براش رخ میده اما میشه ته ِچهره‌ش دید که با خودش میگه: ای کاش زودتر برسیم.

قطار میرسه به ایستگاه آزادی. دختره اونوری خوشحال از جاش بلند میشه و دست نامزدش رو، که حواسش یه جای دیگه‌س، میگیره و از قطار خارج میشن.

خواستم پیاده شم برم به پسره بگم: داری چیکار می‌کنی؟! 

۱۵ نظر ۲۸ تیر ۹۳ ، ۱۶:۱۸
ضیاء

+ یکی از جذابیت های خوابگاهی که ساکنش هستم، حمام و دوشی هست که داره! این جاذبه تو خونه ی خودمون نیست!

حمام خونمون از نوع دوش های دستیه و آبی که میده بیرون قدرت بالایی نداره! چه بخوای شیر رو تا آخرش باز کنی یا نه، یه چیزه!

اما حمام خوابگاه از اون دوش های ثابته (قدیمی) و وقتی آب را با قدرت باز می کنی، ضربه ای که به جسمت میزنه خیلی لذت بخشه ... لذتی داره که احساس می کنی بند بند وجودت از لوث وجود میکروب ها پاک میشه.

+ یکی از جذابیت های زندگی مجردی و دور موندن از خانواده اینه که به خدا نزدیک تری ... حضورش رو بیشتر احساس می کنی نسبت به وقتی که در کنار خانواده ای. سر نماز که می ایستی، معنای بیشتری برای خوندن نماز داری: نماز خوندن میشه واست همون دوش خوابگاه که با قدرت میزنه به وجودت ... اونم سه بار در روز. با استعاره های بیشتری زندگی می کنی و زندگیت بیشتر معنا پیدا میکنه.




امروز نوشتن پایان نامه رو به صورت کاملا جدی شروع کردم و با خودم قرار گذاشتم تا یه هفته تموم کنم! و حداکثر تا انتهای مرداد دفاع کنم. وقتی این تصمیم رو با استادم در میون گذاشتم خیلی راضی نبود و دوس داشت صبر کنم تا شهریور! 

 

۹ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۲۲:۲۹
ضیاء

کمتر از یک ماه به یک سالگی وبلاگ نزدیکم! چند روزیه هست که با خودم فکر می کنم چقدر از نیاز ناشناخته ام شناسایی شده و چقدر تونستم به سوالی که پرسیدم جواب درست و قانع کننده ای بدم.

تو کلاس سفر زندگی متوجه شدم که عنوان وبلاگ از جمله ی مهم ترین مباحثی هست که در حوزه ی ego self مطرح میشه. یاد گرفتم که سرعت حرکت تو این محور باید پایین باشه و الا هر لحظه امکان چپ کردن هست. آروم آروم ...

شاید قسمتی از نیاز ناشناخته ام مربوط بشه به موثر بودن و فایده رساندن، که بتونه به زندگیم معنا بده.

شاید قسمت دیگه ای از نیاز ناشناخته ام مربوط بشه به معنا دادن به زندگی بقیه!

و شاید همین شاید ها باعث بشه عنوان وبلاگ تغییر کنه!

اما مهم تر از هر چی ادامه دادنِ مسیر قبلیم و به انجام رسوندن دوره ی تحصیلی ارشده (نوشتن پایان نامه و ...). اما من در این مورد فقط از گزینه ی تعویق استفاده می کنم ...  جالب اینجاس که میدونم اگه الان شروع کنم در انتهای یک هفته پایان نامه آماده ست ... .

دوره ی سفر زندگی هم تموم شد. در انتها هم عکسی با هم انداختیم.

جلسه ی پنج شنبه، دختر خانمی به قدری شمرده شمرده صحبت می کرد که تصمیم گرفتم من نیز چنین تغییری در نحوه ی گفتارم ایجاد کنم. باید تمرین کنم در این زمینه.

دیروز (جمعه) هم در انتهای جلسه، سوالی از دکتر پرسیدم. مهم تر از جوابی که داد نحوه ی برقراری ارتباط موثر او با من بود.


+ مغز نوشت: گاها متوجه نمیشم که چی میگم!


Unlearn


۳ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۱:۰۰
ضیاء

سفر زندگی حسابی ما رو پوکوند!


مغز نوشت:

وقتی لغتِ "جنگ" پرده ی گوشتان را به ارتعاش در می آورد، تصویری که لحظه ای بعد در ذهن تان پدیدار می شود چیست؟

هشت سال دفاع مقدس؟ جنگ های جهانی؟ یا رویارویی دولت عراق با داعش؟

یا جنگیدن برای پیدا کردن هویت؟ جنگیدن برای یافتن بهترین آیین؟ برای یافتن استوارترین راه ها؟

 

برای زندگی باید جنگید، جنگ مقدس! برای حفظ توانایی جنگیدن نیز زندگی باید کرد.


دل نوشت:

به خدا زندگی کردن خیلی سخت شده. خیلی سخت میشه روی خط تعادل، که نازک تر از تارموی هسته ی خرماست، حرکت کرد. هر چی الان به نفعته، هر چی که الان داری ازش اطلاعات میگیری، یه روزی به زمینت میزنه اگه هوشیار نباشی.


۵ نظر ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۳:۰۲
ضیاء

امروز جلسه ی معارفه دوره ی سفر زندگی بود. من که جلسه ی امروز رو رزرو نکرده بودم؛ زنگی به دفتر خانه ی توانگری طوبی زدم و از آقای حبیبی شنیدم که دیگه امکان رزرو نیست و ظرفیت تکمیله. اما به قول استاد خوش فکر ما: "هیچ صِفری واقعا صفر نیست!" پا شدم رفتم به خانه ی توانگری و رزرو رو انجام دادم! جلسه ی معارفه ساعت 17 بود اما من یک ساعت و نیم زودتر رسیده بودم. برا همین پا شدم رفتم به پارک بهار شیراز، پارکی که در نزدیکی خانه ی توانگری واقع شده. هوا گرم بود و من خودم رو به سرویس بهداشتی رسونده و کمی با آب سرد به خود رسیدم. سپس رفتم و نشستم روی یک نیمکت زیر سایه ی درختا. چند لحظه از نشستنم نگذشته بود که یه بچه ی کوچیک بدو بدو اومد سمت ِمنو ازم پرسید که: "موبایلت بازی داره؟!" اما من گفتم موبایلم از اون زاقارتاس و بازی نداره! (اگرچه موبایلم جزءِ مجموعه موبایل های زاقارت نیست اما واقعا بازی نداشت!) خلاصه برا اینکه ناراحت نشه بهش پیشنهاد دادم بیا یه بازی دیگه انجام بدیم و اون هم قبول کرد! کنارم موند و من از اسمش پرسیدم. گفت: "اِدیم" من پرسیدم: "چی؟ اِدیم؟" گفت: "نه! اِدویم"! و مثله اینکه من دوباره اسمش رو متوجه نشده بودم! برا همین مجبور شدم یکبار دیگه ازش بخوام تا اسمش رو برام بگه و بعد از چندین بار تکرار شنیده هایم در آخر فهمیدم که اسمش "اِدوین" ه! (خدا وکیلی همچین اسمی به ذهنم نمی تونست برسه!) پرسیدم: "حالا چرا اِدوین؟!!" و اون در چند جمله ی شکسته از زمان بارداری مادرش و اینکه چه اسم هایی رو انتخاب کرده بوده تا واسه بچه ش بذاره گفت.

داشت حوصله ش سر می رفت که بهش گفتم بیا بهت خودکار و کاغذ بدم، بشین نقاشی بکش و او در عین سادگی قبول کرد. کاغذ و خودکار رو گرفت و ازم دور شد و رفت پشت یک درخت؛ از بدنه ی درخت به عنوان زیرنویس استفاده کرد و در عین حال که توجه مردم رو به خودش جلب می کرد، تصویری از من کشید!


نقاشی ادوین از من


همونطور که می بینین من با یک نقاش ِقوی روبرو شده بودم: اون من رو با عینک کشید، بدون اینکه نگاه ِاضافه ای به من داشته باشه. باهاش که بیشتر گرم گرفتم و ازش خواستم تا یه عکسی از او بگیرم:


عکسی که من از ادوین گرفتم.


در ادامه ازش خواستم تا با رکوردر ِگوشی بازی کنیم: او صحبت کنه و صدای او را ضبط کنیم و بعد گوش بدیم. او به خیال خودش داشت به زبون ِخارجی صحبت می کرد در حالی که کلماتش مفهومی نداشتن و بیشتر تقلیدی بود از واژگانی که او از بقیه شنیده بود. چندین بار صدایش را ضبط کردیم و سپس گوش دادیم و لذت بردیم. یک نمونه از صدای ضبط شده مان

و در آخر با یک روبوسی و بغل از هم خداحافظی کردیم.


۳ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۴
ضیاء

بامداد دیروز با فواد حائری آشنا شدم، از افکار او بسیار خوشم آمد و او را فرد خوش فکری یافتم.

ارتباط فامیلی او با احسان حائری - از اعضای گروه چارتار - را نمی دانم، اما بسیار به یکدیگر شبیه هستند و به گمانم برادر باشند.

 

اما دعوتتون می کنم تا ویدئوی به خود آ از فواد حائری رو تماشا کنین:

 

 

لینک دانلود ویدئو

 

۵ نظر ۱۰ تیر ۹۳ ، ۰۲:۱۹
ضیاء