نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد


سر سفره ی شام بودیم که یکی از بچه ها گفت: "ماه به اون زیبایی قسمت شب شده با اون تاریکیش!"

اون یکی دوستم به نکته ی ظریفی اشاره کرد: "ماه اون همه زیباییشو مدیونه شبه با اون تاریکیش ... !"

 

خواستم از اهمیت و ضرورت مسئله ی Unlearn کردن آموخته های غلط گذشته صحبت کنم، اما حوصله ام نکشید. اگه دوست داشتید در این مورد بیشتر بدونید، این پست از وبلاگ آقای سخاوتی رو مطالعه کنید.


بی ربط نوشت ها:

1) اونایی که پست ِ چه زنایی جذابن؟! رو قبلا خوندن، یک بار دیگه زحمت بکشن و برن بخوننش! چون تغییرات کوچکی در خود ِپست و جواب یکی از کامنت گذارا انجام گرفته.


2) قسمت کتاب ِبلاگ، شامل کتاب هایی که تا الان خوندم و می خونم و خواهم خوند، به سربرگ های بالای صفحه اضافه شده.

اگه کتاب مناسبی دارید معرفی کنید!


۳ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۲۳:۳۵
ضیاء


چند روزی هست که همش دارم فکر می کنم خرداد چطوری سپری شد؟

دو-سه روز اول با آنالیز نیمه ی تاریک ِوجود و بحث سایه پیگیری شد! اگرچه پیچیده بود اما به محض رسیدن به نتایج، آرامش ِنسبی و لذتبخشی حاصل شد.

اما تصمیمی که قبل از شروع ِماه گرفته بودم این بود: "که جز در وقت ِضرورت صحبت نکنم!" کم کم حالت ِگذرای تصمیم َم سپری شد تا به حالت دائمی رسید و تونستم روابطم رو در حد متعادلی تنظیم کنم. باعث شد که وقت زیادی برای خودم داشته باشم و به خودم بیشتر بپردازم. بیشتر عملگرا شدم و از تنبلیم کاسته شد. (پیشنهاد می کنم شما هم چنین تجربه ای داشته باشین، فوق العاده س که چون کمتر حرف می زنین؛ وقت، انگیزه و تمرکز ِبیشتری برای عمل کردن به خواسته هاتون دارین!)

در جهت خودباوری (متضاد ِخود کم بینی) عملکرد خوبی داشتم و همین باعث شد تا شاخصه ی مهرطلبی در روابطم کمتر بشه. گفت و گو های درونی خودم رو کنترل کردم و در اکثر مواقع صحبت های خوبی بین والد، کودک و بالغ ِدرونم شکل گرفت: "در اکثر مواقع به محض احساس نارضایتی از سوی کودک، والد ِدرون تنها کاری که می کرد ارجاع مسئله به بالغ ِدرون بود! (ماندن در وضعیت آخر)"

اما همین وقت ِ بیشتر باعث شد تا مدت زمانی که در نت سپری می کنم افزایش پیدا بکنه: "شاید بشه اسمش رو پناه آوردن به نت گذاشت." عملاً کنترلی روی ساعاتی که در نت سپری می کردم نداشتم و همین مسئله باعث شد تا یک اهمال کار به تمام معنا بشم! پروژه ی تحقیقاتی که بهم محول شده بود رو پیش نمی بردم، مگر اینکه واقعاً به دقیقه ی نود ِتحویل گزارش کار برسم. و چون اهمال کاری می کردم، گفت گوی درونی شکل می گرفت که: "تو به وظایفت عمل نمی کنی!" وای خدای من!

هر چه بود به خوبی تمام شد و قبل از وقت ِمقرر (انتها خرداد) گزارش کار تحویل داده شد. شاید اندکی می توانستم کیفیت ِمحتوای ِگزارش کارها را بالاتر ببرم. امروز (4 ام تیرماه) 135 ساعت کاری برای پروژه ی تحقیقاتی ثبت کردم.

میزان مطالعه ام خیلی کم شد و در کل بیست – سی صفحه از کتاب رازهای اتاق نوآوری و حکایت دولت و فرزانگی (این تموم شد) را خواندم. میزان پیشرفت در کتاب های دیگه از این قراره:

نیمه ی تاریک وجود: 40 درصد

تئوری انتخاب: 25 درصد

ماندن در وضعیت آخر: 25 درصد

آموختم که چون برای یادگیری، سرمایه گذاری مادی و معنوی می کنم نبایستی وضعیت بهبود یافته ی خودم رو با وضعیت فعلی اطرافیانم مقایسه کنم و نباید انتظار داشته باشم تا اون ها هم مثه من رفتار کنن، مشابه من فکر کنن و نتیجه بگیرن.

 

۶ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۶
ضیاء

همون جلسه ی اول سمینار "شخصیت سالم تر من" با محوریت خود کم بینی و خود شیفتگی بود که دکتر شیری چند تا از مواردی که باعث میشه یه زن (یا دختر) جذاب به نظر بیاد رو گفتن. البته باید پرسید جذاب بودن برای چه کسی؟! همچنین دکتر شیری تاکید کردن که زیبا بودن با جذاب بودن فرق می کنه. میشه فردی زیبا نباشه اما جذاب باشه. چند تا از مواردی که میتونه جذابیت یک زن رو افزایش بده از این قراره:

            - کمی دستاورد داشته باشه

            - بدست آوردنش کمی سخت باشه (Hard to get)

            - خیلی خانوم نباشه که در جای تقدیس کردن قرار بگیره

            - قلمبه سلمبه حرف نزنه

            - دستاورد هاشو تو چشم طرف مقابلش نکنه

 - به اندازه ی کافی با ادب باشه؛ به این معنی که اگه جاش بیوفته بتونه یکی رو جِر بده!
   اگر چه پسر دوست نداره توسط دختر ادب بشه اما اگه جاش بیوفته لازمه!

            - کمی Bad Guy باشه؛ به این معنی که بلد باشه کجا شیطونی کنه (این مورد خطرناکه وا!)

            - طنز هم به جذابیت کمک می کنه.


همین. البته به نظر نمیرسه کار سختی پیش رو داشته باشن! 

نکته 1: موارد دیگه ای رو میشه به لیست فوق اضافه کرد!

نکته 2: اگه هر یک از موارد فوق مبهم بود براتون، خواهشا سوال کنید! چون من در برابر مطالبی که از جانب دکتر شیری نقل می کنم مسئولم!


۷ نظر ۰۱ تیر ۹۳ ، ۲۲:۱۵
ضیاء


گاها احساس می کنم حجم اطلاعاتی که از ذهنم رد میشه بسیار بالاس!

و نمی تونم بیشتر ادامه بدم.

اینکه شتاب بالایی دارم در یافتن مسیر صحیح زندگیم، ممکنه باعث بشه که چپ کنم!

شاید بهتر باشه چند وقت مصرانه به دنبال حقیقت نباشم ...

کمتر در مورد واقعیت های دور ِاطراف فکر کنم ...

به خودم و ذهنم تا وقت ِدفاع از تز، مهلت بدم تا استراحت کنه ...

این طوری ذهنم آروم تر میشه.

۲ نظر ۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۷
ضیاء

دوشنبه شب ساعت 23:30، خوابگاه.

در اتاق 30 متری ِتلویزیون، با چراغای خاموش، همه ی علاقه مندان به فوتبال و تیم ملی جمع شدن و درازکش! منتظرن که بازی ایران – نیجریه آغاز بشه! بساط تخمه هم که جوره!

تقربیا میدونستیم که نیجر ها - چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ تیمی - قوی تر از ایران هستن، اما هنوز امیدوار بودیم که فرجی بشه و مدافع حریف یه گل به خودی بزنه! از همون اولین لحظات ِبازی، تیم ایران به لاک دفاعی شدیدی رفت و دست پاچگی رو میشد تو بازی اونها دید. به محض این که توپ به پای بازیکنای ایران میرسید، اکثر حاضران تو اتاق ِتلویزیون، داد میزدند که: "بِکِش! بِکِش! ..." و منظورشون این بود که "بِکِش زیرش! (یعنی شوت کن بره زمین اونا!!)". در اکثر لحظات بازی، این جمله اصلی ترین تاکتیک تیم ایران به شمار رفت! و توپ بیشتر رو هوا جریان داشت تا زمین! بازی اینطور ادامه پیدا کرد و موقعیت هایی برای ایران خیلی اندک بوجود اومدن. در انتهای بازی خسته کننده ترین بازی جام جهانی، بازی ایران - نیجریه شد! ومن بیشتر از جو ِاتاق تلویزیون خوشم اومد تا بازی!


۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
ضیاء

گمان کنم یکی از پست هایی که با فاصله ی زمانی خیلی زیاد از وقوع طوفان ها در تهران، نوشته شده، همین پست باشه!

در زیر تعدادی از خرابی های به بار آمده توسط طوفان در دانشگاه صنعتی شریف رو مشاهده می کنین. البته خرابی ها رو فقط در درختان بررسی کردم چون جالب تر بودن.

 

زحمتی که طوفان اول کشیده: 

     درختی که در جلوی ساختمان انجمن فارغ التحصیلان زندگی می کرد به این وضع افتاده:

    در عکس فوق نهال کوچکی رو مشاهده می کنین (سمت راست تصویر) که هیچیش نشده!

    درخت زیر هم که از جا کنده شده در روبروی قسمت غربی بهداری می زیست!

    دقت که کردم دیدم این درخته خیلی بی ریشه بوده!! 

 

لطفی که طوفان دوم متقبل شدن:    

     درخت زیر روبروی بخش آزمایشگاه های قدرت دانشکده ی برق قرار گرفته بود. به بزرگی درخت دقت کنین:

     این درخت با اون بزرگیش خیلی ریشه کوچیکی داشت! اصن مثه اینکه یه ماه پیش کاشته شده باشه! 

     حالا لازمه نکته بگم اینجا؟!

     و تصویر زیر کارگرای زحمت کش رو نشون میده که در حال بستن درخت طوفان دیده با طناب به ستون دانشکده ی برق هستن! 

 

۲ نظر ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۴
ضیاء

امروز آخرین امتحان دوره کارشناسی ارشد هم سپری شد. بدترین امتحان این دو سال، که تا نیم ساعت مونده به انتهای امتحان چیزی واسه نوشتن نداشتم. البته وضعیت بقیه فرق زیادی با من نداشت. بعد از اتمام ِامتحان، از استاد درس – که استاد دوره ی ارشد ِمن هم هست – پرسیدم: "استاد امکانش هست فردی که ترم آخر کارشناسی ارشده و می خواد دو ماه دیگه دفاع کنه و این درس رو صرفاً از روی ِ اندک علاقه ش به ریاضیات برداشته، بیوفته تو این درس؟!" گفت: "اون موقع باید تو علاقه ی اون فرد شک کنی!" و هر دو خندیدیم. اما امتحان آخریه، جای اینکه خستگی رو از تن و روحم بیرون کنه، عکس عمل کرد و بر خستگی این مدت افزود. 

 

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۰۳:۴۹
ضیاء

آشناییم با سریال lie to me از اینجا شروع شد. یکی از بهترین سریال هایی است که با دیدنش احساس تلف کردن وقت به من دست نمی دهد. هر قسمت آن مشابه کلاس درسی است که می آموزی و همراه با آموختن می خندی. قصد دارم از این کلاس حداکثر بهره برداری را ببرم. 

برای شروع: "واقعیت (احساس ما نسبت به واقعیت)  در چهره ی ما نقش می بندد"

۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۷
ضیاء

دو هفته پیش، وقتی که در تبریز بودم، فردی رو دیدم که خیلی میدونست اما توانایی تکلم رو نداشت. در عین داناییش بسیار هم زیبارو بود. نشستن در کنارش آرامش خاصی بهم داد و لذت لحظاتی رو چشیدم ناچشیده! واسه چند لحظه هنگ کردم و این سوال رو از خودم پرسیدم که: منی که هیچی نمی دونم چرا این همه صحبت می کنم؟! و اندکی بعد به یاد حکایت هایی از سعدی افتادم که در فواید خاموشی گزیدن در گلستان سعدی نقل کرده است. همون موقع تصمیم ام رو گرفتم!

الان ده روزی هست که در اتاق خیلی خیلی کم صحبت می کنم. شاید اگه کل گفت گو هایی که با بچه ها داشتم رو جمع کنم یک کاغذ A4 نشه. این مسئله باعث نگرانی بچه های اتاق شد، اما من از تصمیم خودم برنگشتم. وقتی اون ها علت رو جویا شدند انتظار داشتند که در پس این سکوت اتفاق بدی برایم افتاده باشه اما وقتی از ماجرا مطلع شدن، با تعجب ِ اونها روبرو شدم. بدون اینکه بخوام اونها رو نسبت به تصمیم ام متقاعد کنم، به راهی که انتخاب کردم ادامه دادم.

اما سیاستم با افراد خارج از اتاق (افرادی که در هفته کمتر-مساوی دو بار می بینمشان) به نحو دیگه ای تغییر کرده. با افراد محیط دانشگاهی و کار، سخن بیشتری برای گفتن دارم.

گاها احساس گناه و فکر برگشتن از تصمیم ام بهم القا شده، اما تا کنون مقاومت کردم. 

میتونم بگم اکنون نسبت به گذشته سالم تر زندگی می کنم. روح سالمتری دارم. آرامش ام بیشتر شده. قبلنا ذهنم به خاطر جملاتی که می گفتم بیشتر مشغول میشد، اما الان بیشتر می شنوم. البته نه هر سخنی!

صحبت کردن رو به عنوان راهزنی می بینم که وقتی انجام میشه حس عمل کردن رو از من میگیره مثه اینکه سخن میگیم تا از خودمون رفع تکلیف کنیم و عمل نکنیم. بدتر از آن، نگرانی بی مورد ناشی از قضاوت های دیگران در مورد گفته هایم از بین رفته.

 

۹ نظر ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۰۰
ضیاء


گابریل گارسیا مارکز میگه: زندگی ده درصد act هاست، نود درصد واکنش های ما نسبت به این act ها.

یادمون نره که همه ی اتفاق های اصلی داخل ذهن ما میوفته

و تمامی اتفاق های خارج از ذهن ما، از فیلتر ذهنی مون عبور میکنه.

به همین خاطر نسبت به تفسیر هایی که درباره ی اتفاقات پیرامون مون ارائه میدیم دقت داشته باشیم.

اتفاق های اصلی در حقیقت همون تفسیر های ماست از اتفاقات جهان پیرامون.

۳ نظر ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۴
ضیاء