نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

Unknown

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۴۴ ق.ظ

امروز سومین امتحان کنکوری زندگیم رو پشت سر گذاشتم. حوزه ی ما دانشگاه شهید عباس پور بود. اگرچه اسم و رسم این دانشگاه از شریف بسیار پایین تر هست؛ اما امکانات آن ها، منابعی که در اختیار دارند و ... بسیار از دانشگاه ِ رنک ِ 1 کشور بهتر هست.

قبل از شروع امتحان دوستان قدیمی خود را دیدیم و البته از دیدن برخی دیگر بسیار متعجب شدیم، افرادی که در دوره ی تحصیل خود تمرین ها را کپی می کردند! این افراد دلیل دکتری خواندن خود را در فرار از سربازی، بدست آوردن مدرک، بستن دهن فامیل و ... می یابند. اما به راستی می توان زندگی خود را فدای این دلایل کرد؟

به نظرم کسی باید دکتری بخواند که حرف تازه ای برای گفتن داشته باشد. خلاصه این که از هجمه ی افراد شرکت کننده در آزمون بسیار متأسف شدم. فکر کن فقط در یک حوزه ی امتحانی، 2600 نفر بخواهند در رقابت دکتری قبول شوند! منی که آخرِ تئوری خواندن را دیده ام و با اساتیدی روبرو شده ام که از من بسیار قوی تر هستند، وقتی از شخصیت آن ها میانگین می گیرم می بینم زندگی خود را به هیچ باخته اند، من چرا باید راه آن ها را بروم؟! به نظرم باید میانگین شخصیت را بالا نگه داشت. مخصوص این که هدف از زندگی نه موفق بودن، بلکه با ارزش بودن است. همین افکار اگر مدت زمان زیادی در ذهن هر کسی باشد، انگیزه ی ادامه ی تحصیل را از او خواهد گرفت. اما باید جایگزینی برای دکتری خواندن پیدا کرد! بگذریم.

مراقب ما دختری بود دوست داشتنی، فعال، مهربان که به همه ی ماها به چشم برادر کوچک (و برای برخی دیگر، برادر بزرگ) نگاه می کرد. خود او دانشجوی دکتری مهندسی برق قدرت هست که تا دفاعش کم مانده. تیک عصبی هم داشت. برخی از دخترها به اشتباه مسیر تحصیل را انتخاب کرده اند و به اشتباه درگیر مسائل درسی شده اند. اگر روزی از من بپرسند که بهترین کار در دنبا برای دختران چیست، با افتخار خواهم گفت که: "آماده کردن خود برای تشکیل بنیان خانواده" که به نظرم سنگ بنای خانواده توسط مادر گذاشته میشه. خلاصه این که دختران سنتی را بسیار ترجیح می دهم، به قول دوستم قرمه سبزی پز!

سوالات آزمون بدک نبود! منی که هیچ نخوانده بودم، به کمک خداوند توانستم یک چهارم سوال ها را پاسخ دهم.

و اما بگویم از امتحان اصلی امروز! بعد از اتمام امتحان، که حوالی ساعت 13 تمام شد، عزم بازگشت به خوابگاه را کردیم. از آنجا که حوصله ی آشپزی را نداشتیم، قصد آن را کردیم که سر راهمان از ولیعصر چند عدد فلافل گرفته و در خوابگاه میل کنیم. ساندویچ ها بسته بندی شده و در نایلون سفید رنگی گذاشته شد، به گونه ای که به راحتی دیده میشد در داخل نایلون چیست! سوار مترو شدیم و من توانستم یک صندلی خالی در واگن پیدا کنم و بنشینم. آخر میدانید ساندویچ ها دست من بود! در حال و هوای خودم بودم که ... که پسری 14 ساله به همراه پسری کوچکتر از خود (از فروشندگان دستی مترو – تا به حال ندیده بودمشان، سر و وضع پسر کوچکتر نامناسب بود) جلوی من متوقف شدند و پسر بزرگتر گفت: "یه ساندویچ به ما بده ... گشنه مونه ..." همین که جمله ی اولش تمام شد، سرم را انداختم پایین، تو گویی که اصلا او را نمی بینم ... و او رفت! و ماندم و یک دنیا حسرت ...  


۹۲/۱۲/۱۷
ضیاء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی