مستر ض. خاموشی می گزیند.
دو هفته پیش، وقتی که در تبریز بودم، فردی رو دیدم که خیلی میدونست اما توانایی تکلم رو نداشت. در عین داناییش بسیار هم زیبارو بود. نشستن در کنارش آرامش خاصی بهم داد و لذت لحظاتی رو چشیدم ناچشیده! واسه چند لحظه هنگ کردم و این سوال رو از خودم پرسیدم که: منی که هیچی نمی دونم چرا این همه صحبت می کنم؟! و اندکی بعد به یاد حکایت هایی از سعدی افتادم که در فواید خاموشی گزیدن در گلستان سعدی نقل کرده است. همون موقع تصمیم ام رو گرفتم!
الان ده روزی هست که در اتاق خیلی خیلی کم صحبت می کنم. شاید اگه کل گفت گو هایی که با بچه ها داشتم رو جمع کنم یک کاغذ A4 نشه. این مسئله باعث نگرانی بچه های اتاق شد، اما من از تصمیم خودم برنگشتم. وقتی اون ها علت رو جویا شدند انتظار داشتند که در پس این سکوت اتفاق بدی برایم افتاده باشه اما وقتی از ماجرا مطلع شدن، با تعجب ِ اونها روبرو شدم. بدون اینکه بخوام اونها رو نسبت به تصمیم ام متقاعد کنم، به راهی که انتخاب کردم ادامه دادم.
اما سیاستم با افراد خارج از اتاق (افرادی که در هفته کمتر-مساوی دو بار می بینمشان) به نحو دیگه ای تغییر کرده. با افراد محیط دانشگاهی و کار، سخن بیشتری برای گفتن دارم.
گاها احساس گناه و فکر برگشتن از تصمیم ام بهم القا شده، اما تا کنون مقاومت کردم.
میتونم بگم اکنون نسبت به گذشته سالم تر زندگی می کنم. روح سالمتری دارم. آرامش ام بیشتر شده. قبلنا ذهنم به خاطر جملاتی که می گفتم بیشتر مشغول میشد، اما الان بیشتر می شنوم. البته نه هر سخنی!
صحبت کردن رو به عنوان راهزنی می بینم که وقتی انجام میشه حس عمل کردن رو از من میگیره مثه اینکه سخن میگیم تا از خودمون رفع تکلیف کنیم و عمل نکنیم. بدتر از آن، نگرانی بی مورد ناشی از قضاوت های دیگران در مورد گفته هایم از بین رفته.
اه!
این همه زهمت کشیدم و همش به علت خاموش شدن لپ تاپ، پاک شد.. و باز آدم می فهمه دنیا ی تو این لپ تاپ دنیای الکییه!!!
خوب... کلافه ام! نفسی عمـــــــیـــق می کشیم... دم... باز دم.. دم..
نوشته بودم از این که عکس این مطلب رو دوست دارم.. و البته فقط افراد دیگه موضوع نیستن.. به نظر من ما خیلی اوقات خودمون رو در چیز های ظاهری تعریف می کنیم.. به رنگ چشم، مو هایمان و یا چیز های دیگر مان می بالیم.. این که آدم باید خودش را دوست داشته باشد را کاری ندارم و باش موافقم.. حرفم اینه که باید مراقب باشیم این چیز های ظاهری نشوند ما و شخصیت مان. تو آلمانی یه جمله ای هست که می گه: لباس ها افراد را شکل می دهند! و در جوامع کنونی همین هم حاکم است.. کسانی که لباس مارک دار بپوشند شاید با نگاه دیگری دیده شوند تا کسی که لباس های رنگ و رو رفته ای بر تن دارد.. و این خوب نیست...
(در ورژن قبلی نظرم بهتر نظرم رو داده بودم)
اول که تیتر مطلبت رو خوندم ترسیدم دیگر ننویسی.. بعد دیدم نه خوش بختانه فقط یه تسمیم جالبی گرفتی.
تسمیم سختی گرفتی، اما خیلی جالبه و منم دوست داشتم این کار را یک بار امتحان می کردم.. اما من که از این می ترسم که خودم را با این کار تنها کنم.. هر چند تنهایی بد نیست و شاید گاه الزامی و خوب باشه.. اما من که می ترسم..
ولی بدجور جالبه! همین که آدم حرف زدنشو کم کنه.. فکر کنم اگه من این کار رو می کردم، تازه مقدار صحبت کردنم می رسید به اندازه افراد معمولی
و در آخر باز یک جمله ی دیگه ی آلمانیا، این دفعه به انگلیسی چون فارسیشو پیدا نکردم: Still waters run deep
دوستش دارم.. و خیلی اوقات درست هم هست!
بدرود