من و ...
امروز وقتی داشتم از درب اصلی دانشگاه خارج میشدم، کمی مکث کردم تا بین مترو و تاکسی، یکی رو انتخاب کنم. ذهنم هم درگیر کارای فارغالتحصیلی بود و اینکه کاغذ بازیها تمومی ندارن.
تو همون حین پسر 16 – 17 سالهای از من پرسید: "شما مال این دانشگاه هستین؟!"
جواب دادم: بله. چطور؟
- اجازه میدن داخل برم و نگاه کنم؟
صاحب قیافهای دوست داشتنی بود. چند دقیقهای جلوی درب اصلی دانشگاه با هم صحبت کردیم. دانش آموز مدرسهی علامه طباطبایی واحد کارگر شمالی بود. گفت که قراره ساله آینده کنکور بده! گفت خیلی انگیزه ندارم واسهی کنکور خوندن و دیدگاهم نسبت به دانشگاه خیلی مثبت نیست. ازم پرسید که الان باید به چه چیزی فکر کنم؟ بهش گفتم مهم اینه که خودت چی میخوای. در مورد جو دانشگاه پرسید. بهش گفتم دانشگاه جو خوبی داره، اما ما رو از واقعیتهای جامعه دور نگه میداره. ازش خوشم اومده بود. دوباره صحبت از ورود به دانشگاه شد. معمولاً حراست دانشگاه خیلی گیر میده و برای ورود افراد مختلف کارت شناسایی میخواد. اما اون کارت شناسایی نداشت. واسه همین ترجیح دادم کارت شناسایی خودم رو تحویل بدم تا هر دو داخل بشیم و مدتی رو با اون بگذرونم.
یه دور 20 دقیقهای داخل دانشگاه زدیم و ساختمونهای مختلف رو از بیرون با همدیگه دیدیم. من در مورد جاهای مختلف دانشگاه با او حرف زدم. او هم از خودش و دوستانش صحبت کرد؛ از جو ناسالمی که بینشون هست برای ورود به دانشگاه. پیشنهاد آب طالبی رو تو گرمای تابستون بهش دادم. نشستیم و آب طالبی را نوشیدیم و همزمان سوالهای مختلفی میپرسید، اینکه من اون موقع به چی فکر میکردم و الان به چی فکر میکنم. گفت وضع مالی خانوادهمون خیلی خوب نیست، این میتونه یه انگیزه باشه؟ گفتم آره. از بابا و مامان خودم گفتم که مدام از من حمایت مالی میکنن که حواسم به درس خوندن باشه.
از دانشگاه خارج شدیم و با هم به سمت مترو حبیباللهی حرکت کردیم. در مترو از هم جدا شدیم. من به سمت آزادی رفتم اون به سمت انقلاب. وقتی از هم جدا شدیم، تازه یادم اومد که اسمش رو نپرسیدم.