نکته ی فراموش شده + دکتر شیری و من!
نکتهای که قبلا میدونستم اما فراموش کرده بودم (اینجا):
داشتم فکر میکردم به اینکه: "گاهی وقتا همهچی دارم اما چون حس خوبی ندارم، انگار هیچی ندارم. و گاهی وقتا با اندک چیزی حس میکنم همه دنیا مال منه، چون حس خوبی دارم"
امروز وقتی که حسابی از دست کارهای فارغالتحصیلی کلافه شده بودم و منتظر آسانسور دانشکدهمون بودم تا منو ببره بالا، دیدم یه صدای آشنایی صدام زد: ضیاء!
زود برگشتم و دیدم که این دکتر شیری هستن که دارن صدام میکنن! سلام علیک کردیم و گفتم که دکتر جان شما کجا، اینجا کجا؟! (البته دکتر خیلی قبلتر ها از من به شریف رفت و آمد داشتند) از دیدنش بسیار خوشحال شدم و حسابی سورپرایز شدیم! و در حد چند دقیقه گپ زدیم.
نیم ساعت بعد پیامکی از طرف دوستم رسید با این محتوا که برای امشب برنامهی سینما ریخته بودن. تصمیم گرفتم که برگردم خوابگاه تا کمی استراحت کنم. داشتم از محیط دانشکده دور میشدم که یک ماشین مرسدس بنز کنارم توقف کرد و رانندهی جان گفتن: "ضیاء بیا بالا! تا یه جایی برسونمت" بله درست حدس زدین. ماشین دکتر شیری بود.
و این چنین یه خاطرهی قشنگ برای 17 ام شهریور ثبت شد!
گاهی گمان نمیکنی ولی میشود
گاهی نمیشود، که نمیشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجایت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود.
زیاد ربطی نداره ولی.....
به به چه سعادتی نصیبتون شده!!!!