از رنجی که میبریم (1)
1
به یاد دارم در یکی از سمینارهای سال گذشته، سخنران پرسید: "در مواقع بیپولی، چهکاری برای کسب درآمد انجام میدادید؟"
یکی از حضار، که دختر محجبهای بود با لحنی که حاکی از رضایتی خاص در پس ِگفتارش نهفته بود، گفت: "پایاننامه مینوشتم."
2
دوست دوران دبیرستان و دورهی کارشناسیام، یک سالی است که با یکی از همورودیهای دورهی کارشناسی ازدواج کرده. او و همسرش هر دو دانشجوی دورهی ارشد در یکی از دانشگاههای سراسری هستند.
از وضع درآمدش میپرسم. میگوید به همراه همسرش در کار نوشتن پایاننامه و مقاله و تدریس است. چون دو نفری کار میکنند، هر پایاننامه سه ماه طول میکشد و 2.5 میلیون تومان به دستشان میرسد. از کیفیت کاری که ارائه میکنند، تعریف میکند. در انتهای سخنش میگوید: "میدانم که کار صحیحی نیست و با انجام دادن آن به نوعی عذاب میکشم و ناراحتم، اما اگر من پایاننامه رو تحویل نگیرم و انجامش ندهم، فرد دیگری آن را انجام میدهد." میگوید: "من به فکر اینم که وقتی شب میروم خونه، 30 – 40 تومن به جیبم اضافه کرده باشم."
3
در مغازهی جواهرفروشی یکی از فامیلهایمان نشستهام. صاحب مغازه چندین سال سابقهی کار کردن در حرفهی جواهرفروشی را دارد. چند ساعتی که آنجا بودم، سه مشتری آمدند و هر کدام طلا یا جواهری خریدند.
مشتری ناآگاه آمادگی کاملی را برای فریب خوردن دارد. فروشندهی بی انصاف نیز در دل خود اوضاع نابسامان اقتصادی را بهانه میکند و با او دولّا پهنا حساب میکند؛ به مشتری اول گرمی 110 هزار و خوردهای تومان، با دومی و سومی هزار تومان بالاتر یا پایینتر قیمت میدهد. آنها نیز دل به زبانبازیهای فروشنده میدهند و میخرند.
وقت ناهار که میرسد به غذاخوری میرویم. میگوید امروز مهمان منی. میگویم دلدرد دارم و من ناهار نمیخورم. اصرار میکند و نمیپذیرم.
ناهار را میخورد و وقت بلند شدن میگوید: "یا علی مدد."
4
ساعت 2 و نیم نصفه شب است و من در حالی راقِم این سطور هستم که تا سه بند فوق را ننوشتهام، ذهنم اجازهی خوابیدن را به من نمیدهد. فکر رفتن از این سرزمین به ذهنم میزند.