اولی، دومی، سومی.
اولی مشغول به انجام کاری است.
دومی به اولی نگاه میکند، در حالیکه اولی از دیده شدن توسط دومی آگاهی ندارد.
و من همان سومی هستم که عاشق نگاه کردن به این دو نفر ام!
در حقیقت همان کار اولی را انجام میدهم؛ شاید نفر چهارمی باشد که مرا زیر نظر دارد.
در یکی از رواقهای نزدیک به حرم امام رضا (سلام صالحان بر او) نشستهام. مردم نماز میخوانند و من به آنها مینگرم.
مدتی بعد، پدری به همراه دو دختر کوچک خود به نزدیکی من میآید. پدر به آن دو میگوید: "همینجا کنار دیوار بشینید، تا من نمازم رو بخونم."
همینجا، یعنی نزدیک به من (مستر ض.).
هر دو نگاهی به من میاندازند و من تبسمی میکنم.هر دو چادر مشکی به سر دارند. بعد از مدتی:
اولی : اینجا مگه خونهی خداست؟
دومی: آره
اولی: اگه خونهی خداست، پس خودش کوشش؟! (و میخندد)
دومی: مگه باید خودش هم باشه؟!
پدر نماز اولش تمام میشود. دومی، که گویا انگشت اشاره خود را به دماغ خود فرو برده بود، به سمت پدر میگیرد و میگوید: "بابا! میبینی یه جوریه؟!" (اشاره به مخاط بینی میکنه که چسبناکه)
اولی: در همان حین میگوید: "بابا دست نزن، دماغیـــــــــه!"
میخندم. پدر، که از این جملهی اولی خجالتزده میشود، به او میگوید: "تو خجالت نمیکشی؟ نه، خجالت نمیکشی؟"
پدر برای نماز دوم آماده میشود. دومی میخواهد تلافی کند. میایستد و دو پای خود را بر روی چادر خواهرش میگذارد: "من میخوام اینجا وایستم!" اولی چادرش را میکشد، اما زورش نمیرسد. پس چادر را از سر خود جدا میکند و سمت چپ من مینشیند.
میپرسم: "کدوم یکیتون بزرگترین؟" اولی با شوق خاصی دومی را نشان میدهد. به دومی نگاه میکنم و به هر دو لبخند میزنم ... .