نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

یادمه تو دوره ی پیش دانشگاهی، کلاس بسیار متفاوتی داشتیم. از هر قشری میشد فردی رو پیدا کرد.

سر کلاس دین و زندگی بودیم که بحثی شکل گرفت بین معلم و یکی از بچه ها، پیرامون اینکه آیا قرآن از جانب خداوند نازل شده یا نه؟ بچه ی مذکور، که البته از نوازندگان نیز بود، سوالی پرسید که معلم نتونست جواب قانع کننده ای بده. سوالش در مورد آیه هایی از قرآن بود که در آن ها مخاطب آیه خداوند بود، نه پیامبر یا بشر! استدلالش هم این بود که اگر قرآن از جانب خداوند نازل شده، پس چطوره که خودش رو مخاطب قرار داده؟! 

از این قبیل آیه ها در قرآن زیادند. برای مثال دقت کنید به: "بسم الله الرحمن الرحیم". در این جمله، چه کسی داره میگه: به نام خداوند بخشنده ی مهربان؟ آیا خداوند خودش میگه که به نام خداوند بخشنده ی مهربان؟! فکر نمی کنم این طور باشه

سوال اون دوستم، چند سالی توی ذهنم منتظر بود تا جواب قانع کننده ای رو پیدا کنه. تا اینکه دیروز پیدا کرد آنچه را که می خواست

در یکی از سخنرانی های دکتر عبدالکریم سروش به مجموعه مطالبی در حوزه ی وحی و قرآن پرداخته میشه و بحث های قشنگی شکل میگیره. دیدگاه دکتر سروش در این زمینه بسیار جالبه و اولین باره که می شنوم. میگه قرآن اثر شاعرانه (در معنای متعالیپیامبر اسلام هست. اگر چه از جانب خداوند نازل شده اما از صافی (فیلتر) پیامبر عبور کرده تا شده قرآن. و اگه بر کس دیگه ای نازل میشد، آن وقت قرآن دیگه ای داشتیم

برای اینکه دقیق تر متوجه بشین چی گفته حتماً پیشنهاد می کنم سخنرانیش رو گوش کنیداین سخنرانی در جمع دانشجویان ایرانی دانشگاه استنفورد صورت گرفته و در حقیقت جلسه به صورت پرسش و پاسخ می باشه! (دانلود)

این صحبت ها راه جدیدی رو در نحوه ی فکر کردنم درباره ی قرآن باز کرد.




یک عدد لطیفه! 

ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ (ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸکده ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ) ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺸﻮﻧﺪﻥ. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ: "ﺍﯾﻦ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺳﺎﺧﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺖ!"

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮﻭ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺩﻡ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ! ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺟﺰ ﯾﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﯾﻠﮑﺲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ : ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﯽ؟ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯽ!!

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺳﺎﺧﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎﯼ ﻣﻨﻪ ﮐﻪ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﻡ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﮑﻨﻪ، ﺗـــــــــــــــــﺎﺯﻩ ﺍﮔـــﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻪ !! 

۲ نظر ۰۹ دی ۹۲ ، ۲۱:۲۵
ضیاء

صبح امروز اتفاق غیر قابل پیش بینی افتاد. در حالی که تازه از خواب بلند شده بودم، دیدم 11 تماس بی پاسخ از شماره ی خصوصی (private number) داشتم! همین که خواستم دقیقتر بشم، یک بار دیگه موبایلم زنگ خورد در حالی که شماره ای نشون داده نمی شد. به خیال خودم که احتمالا بچه های بالا تماس گرفتن، گزینه ی answer رو انتخاب کردم و در حالی که فارسی حرف میزدم، صدایی شنیدم که به زبون انگلیسی حرف می زد! ناچاراً و اجباراً کلید آلترنیتیو شیفت ذهنم رو زدم! تا باهاش صحبت کنم ... فهمیدم که یکی از دوستانی هست که در skype باهاش آشنا شدم. مکالمه ی ما دیری نپایید و به نرم افزار مذکور منتقل شد. بهم گفت خیلی تند حرف میزنی و من متوجه نشدم!! 

نکته: اگر صحبت کردن به انگلیسی را بلد نیستید، تند تند حرف بزنید! کلمات انگلیسی نباید بیش از مدت زمان معینی در کلامتان جاری شوند!!



۰ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۸
ضیاء

هر چیزی علاوه بر داشتن مضرات، مزایایی نیز داره. مردم ما کم کم پی می برند که از فیس بوک نیز می توان استفاده ی مفیدی داشت.
جایگزین کردن پیج های هدف مند به جای صفحات دلخوش کنکی، میتونه جهان ارتباطی هر کسی رو به کل عوض کنه.

تصویر زیر، ویژگی های شخصیتی افراد موفق و ناموفق رو نشون میده (برای دیدن تصویر اصلی کلیک کنید) :




از تصویر فوق 5 خصلت یک فرد ناموفق و 5 خصلت یک فرد موفق رو، که در خودم میدیدم، مشخص کردم.

سعی می کنم مدتی رو روی ایجاد و تقویت خصلت های فرد موفق و از بین بردن خصلت های یک فرد ناموفق سرمایه گذاری کنم.

۱ نظر ۰۶ دی ۹۲ ، ۰۰:۲۱
ضیاء
ساعتی پیش در پیج روشنفکری دینی مطلبی رو خوندم در باب اینکه 25 دسامبر سالروز تولد حضرت مسیح نیست! بلکه مسیح در تابستان متولد شده و در واقع 25 دسامبر سالروز تولد میترا (خدای خورشید) می باشه! (دانلود مقاله)

واکنش هر کسی با شنیدن چنین مطالبی برای اولین بار، چیزی جز انکار یا شک در اصل موضوع نیست!



من خودم وقتی می خوام حقیقتی رو به فردی بگم که اون حقیقت خلاف چیزی هست که تو ذهنشه، سخت موفق میشم. واقعا هنره.



بخشی از تلاش امروزم حول وصل شدن به اینستاگرام از طریق لپ تاپ گذشت. در مسیر بررسی، به موفقیت هایی نیز دست یافتم. 

اینستاگرام را دریایی از عکس هایی یافتم که لزوما هدف شان انتقال معانی بلند پایه نیست. فهمیدم که برای سپری کردن بیشتر عمر، بعد از خوش گذرانی در فیس بوک، طراحی شده و درگیر شدن با چنین سایت هایی به واقع آدمی رو از مسیر اصلی زندگی دور میکنه. در واقع ترسیدم! باید بگویم که جواب نیاز ناشناخته ی من آنجا نبود!



یادم هست چند وقت پیش که داشتم با دوست چینی ام (خانوم Na) صحبت می کردم، بحثی شکل گرفت پیرامون اینکه به اصطلاح abroad کنیم یا نه؟! اون هدفش مشخص بود و می خواست به آمریکا مهاجرت کنه. برای رسیدن به هدفش، روی زبان انگلیسی بسیار کار می کرد و در مدت کوتاهی تونست خوب بنویسه و صحبت کنه. برای همگرایی بیشتر بحث من نیز گفتم که چنین قصدی (مهاجرت) دارم! اما مردد هستم که دکترا بخونم یا نه؟!! وقتی علت تردیدم  رو جویا شد، گفتم که: "با دکترا خوندن تو کشور بیگانه، چه فایده ای میتونم به مردمم برسونم، وقتی اون ها رو در رنج می بینم؟!" و اون از این حرفم بسیار خوشش اومد: ^_^

براستی وقتی تکنولوژی رایج در کشورم، ایران، بسیار پایین تر از علم ارائه شده در دانشگاه هاست، تحصیل در دوره ی دکترا چه ضرورتی داره؟!

۱ نظر ۰۵ دی ۹۲ ، ۰۵:۵۶
ضیاء

از اونجایی که خطر لوث شدن هست! موضوع فیلم ها رو زیاد توضیح نمی دم!

1 - جزیره ی شاتر - Shutter Island - فیلمی روانشناسانه به کارگردانی مارتین اسکورسیزی است. این فیلم ماجرای کاراگاهی است که به همراه همکار خود ماموریت می یابند تا درباره ی مفقود شدن یکی از خطرناک ترین مجرمان روانی - زنی به نام ریچل که به جرم خفه کردن 3 فرزند خود در آب محکوم شده است - تحقیق کنند. از این رو به جزیره ی کوچکی در حوالی شهر بوستون به نام جزیره ی شاتر می روند.

این جزیره ی متروکه که محل نگهداری خطرناک‌ترین مجرمان روانی است؛ آبستن اتفاقات رمزآمیزی برای شخص اول ماجرا - لئوناردو دی‌کاپریو – می باشد. به زودی متوجه می شویم که وی به خاطر از دست دادن همسرش در یک آتش‌سوزی (که آن هم توسط یک مجرم روانی انجام گرفته‌ است) در وضعیت روحی نابه‌سامانی به‌سر می‌برد و درعین حال نمی‌تواند از شر کابوس‌های وحشتناکی که ...

2 - مرثیه ای برای یک رویا، ماجرای سارا گلد فارب، بیوه زنی معتاد به تلویزیون، که از شوهر متوفایش پسری به نام هری دارد می باشد. هری که معتاد است اغلب اوقاتش را با ماریون (یک طراح مد ناکام) و بهترین دوستش تایرون (مواد فروش سیاه پوست) می گذراند. هری و تایرون در پی به جیب زدن پول کلانی از راه فروش مواد مخدر هستند و ماریون هم در حالی که اعتیاد آن ها و نا امیدی توام با آن شدت می گیرد، با آن دو همراه می شود. سارا (مادر هری) نیز به تلویزیونش چسبیده و رویای شرکت در مسابقه تلویزیونی محبوبش را در سر می پروراند! سارا که باور دارد حضورش در تلویزیون قطعی است، زیر نظر پزشک بدنامی شروع به رژیم گرفتن می کند تا لباس قرمز رنگی که در جوانی اش می پوشید، دوباره اندازه اش شود ...



موسیقی مشهور این فیلم را Clint Mansell بر عهده داشته و اثری فاخر را خلق کرده است.


۰ نظر ۰۵ دی ۹۲ ، ۰۲:۵۰
ضیاء

بالاخره پروژه ی درسی دوم نیز تموم شد، اما من خسته نشدم!


کمتر از 10 روز وقت دارم تا گره پروژه ی ارشد رو وا بکنم. فک کنم زمان کافی رو دارم.

تصویری که تو ذهنم از آینده ی کوتاه مدتم دارم اینه که تا تیرماه حق دفاع رو بگیرم.

و تصویر بلند مدت ذهنم اینه که در  حین دوره ی دکترا باید یه شغل پاره وقتی پیدا کنم. باید یاد بگیرم که روابط سازمانی چیه، چگونه بوجود میاد و چگونه میشه حفظ کرد.



اما تصویری که در ادامه ی مطلب هست به واقع تصویر سنگینیه ... بیچاره خدا.

۳ نظر ۰۴ دی ۹۲ ، ۰۹:۲۲
ضیاء

امروز صبح رسیدم خونه. 
اما هم قطاری های این سفرم خیلی حراف بودن! من تو جمع ناشناس، خیلی دیر یخ ارتباطیم آب میشه!

* یه مرده بود  - سی و سه ساله - که از همه چیز و همه کس صحبت می کرد. 
کارشناسی مکانیک خونده بود، اما شغل اصلی اش دلالی بود! لوازم خودرو وارد می کرد و می فروخت به ابزار فروش ها! خودش می گفت بهترین شغل تو ایران دلالیه ... 
ازش یاد گرفتم که باید لینک های ارتباطیم رو زیاد کنم. مثلا همین یخ ارتباطم باید زود آب بشه، اما محتاطانه.
یاد گرفتم شروع یک ارتباط جدید باید آروم آروم صورت بگیره ... در واقع اون بود که بحث رو شروع کرد.

یک جمله ی قشنگ هم از مادربزگش یاد گرفتم! چون زیاد چایی می خورد، این جمله رو از مادربزرگش نقل کرد که بهش میگفته: عزیزم مثه اینکه تو دلت دارن رخت می شورند!!

* یه مرده بود - شصت و دو ساله - وقتی بهش گفتم مهندسی برق می خونم، جمله ای گفت که مهجور بودن گرایشم (کنترل) رو احساس کردم.
یادمه دوستم تعریف میکرد وقتی می خواست تعیین گرایش کنه و بیاد کنترل، مادرش در واکنش به این اقدام دوست ما، بهش گفته بود: "می خوای بری کنتور مردم رو چک کنی؟!!!"
خیلی کم صحبت می کرد. شاید تو کل سفر 50 کلمه هم حرف نزد!
 
* یه پسره بود - البته مرد بود! و سی و شش ساله که از من هم جوون تر دیده میشد!.
البته یک و نیم سال بود که ازدواج کرده بود و میگفت که اشتباه کردم. احساس می کنم خودش رو خوب نشناخته بود.
و از اون یاد گرفتم که باید خودم رو خوب بشناسم.



اما از اونجایی که شنبه شب، نتونستیم یلدا رو در کنار خانواده باشیم؛ در یک اقدام خود جوش، اعضای خانواده ما تصمیم گرفتند که سه شنبه شب رو به عنوان شب یلدا اعلام کنند!


خانواده ی من، یلداتون مبارک!


۱ نظر ۰۳ دی ۹۲ ، ۲۰:۰۴
ضیاء


همین چند لحظه پیش به این فکر می کردم که اگه داستان زندگیم تا الان رو بشه فیلمنامه کرد؛ چند نفر حاضر باشند که اون رو ببینند؟! چند نفر ریتم و موسیقی فیلم رو خواهند پسندید؟ 
چطور میشه به گونه ای زندگی کرد که همه خواهان قرار گرفتن تو اون موقعیت باشند؟ اصن امکانش هست؟

اکثر ماها وقتی فیلم بزرگ مردان تاریخ رو میبینیم، با دیدن دلخوری هایی که در فیلم حادث میشه ناراحت شده و هیچ دوست نداریم چنین شرایطی رو تجربه کنیم، اما وقتی به قسمت خوشایند ماجرا می رسیم زندگی کردن تو اون شرایط رو می پسندیم! 


۲ نظر ۲۷ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۱
ضیاء

دیروز با یکی از بچه های اتاق هماهنگ کردیم که روزه بگیریم! آخه میدونین این روزا خیلی کوتاه شدند! خب روزه گرفتن در تهران اولین باره که داره واسم صورت میگیره و من امروز روزه ام. امروز به واقع و صد البته به حقیقت! روز جدیدیه برام!



گاها اتفاق میوفته که دوست دارم مکالمه ی بین من و خانواده ادامه پیدا کنه، اما زودتر از انتظارم قطع شده. من میمونم و یه حس دلتنگی که نصفه نیمه سیر شده ...



صحبت کردن تو یه سمینار همیشه از علایقم بوده. دوس دارم خودم رو در کنفرانسی تجسم کنم که دارم واسه بقیه صحبت می کنم! ریشه ی این دوست داشتن در تحت تاثیر قرار دادن بقیه ست.


۲ نظر ۲۵ آذر ۹۲ ، ۲۱:۴۳
ضیاء

هوای تهران چند روزیه که سرد شده و من به یاد هوای تبریز افتادم. دلم هوای تبریز رو کرده. اون طرفا به قدری برف باریده که چند روزیه مدارس تعطیله ... . اما کیلومتر ها دورتر از تبریز، من در تهران منتظر برف سنگینی هستم که اندکی فاصله ها رو کم کنه ...



سردی هوا باعث شده که دوستان به فکر چاره باشند و یک عدد بخاری فن دار تدارک ببینند که شب ها موقع خواب روشنش کنیم و از هرگونه سرماخوردگی محفوظ بمونیم.

اما همین بخاری فسقلی فن دار، صدای یکنواخت و ممتدی رو تولید میکنه که در طولانی مدت باعث ایجاد سردرد میشه. تصور کنین که یک شب تا صبح این یخاری فسقلی در اتاقی به مساحت 12 مترمربع روشن باشه و صدا بیوفته رو مغزتون. صبح که بلند میشید احساسی که بهتون دست میده اینه که مغزتون توسط یک نفر جویده شده؛ مغزتون رو بسیار دردمند می یابید و تنها کاری که می کنید اینه که بعد از خوردن صبحانه میرید سراغ تخت تون و دوباره می خوابید.

مثل هر مسئله ی مهندسیه دیگه، همیشه با یک tradeoff سروکار داریم. برای حفظ سلامتی، باعث جویدگی مغز شدیم!

این بخاری فن دار از فواید دیگری، از جمله مزایای اخروی، برخورداره، که در ادامه به یکی از اونها اشاره میشه.

هر شب قبل از اینکه بخوابم سعی می کنم به یاد داشته باشم، که از خداوند بخوام چند تا از فرشته هاشو بفرسته تا موقع نماز صبح منو بیدار کنند و نمازم قضا نشه!

گاها این فرشته ها موفق از ماموریت خودشون باز می گردند، اما مواقعی هم هست که دست خالی میمونند و نمی دونند چطور با این آفریده ی خدا برخورد کنند. صبح امروز کاری از دست فرشته ها بر نمی اومد! از اونها اصرار بر بلند شدنم بود و از من ... .

تا اینکه این صدای بخاری فن دار بود که خستگی عجیبی رو به ذهنم تحمیل کرد و باعث شد که از خواب پا شم و بر اونی که این بخاری رو روشن کرده علاوه بر گفتن چند عدد لیچار!، برایش دعایی نیز بکنم که مرا برای نماز صبح بلند کرد.

مطمئنن تدبیر خداوند بود که یکی از بچه ها بخاری رو روشن کنه تا ... 


۴ نظر ۲۲ آذر ۹۲ ، ۰۱:۳۷
ضیاء