نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

ده معیار فانتزی من برای انتخاب شریک زندگی:


1)      فارغ التحصیل رشته‌های مهندسی نباشد. (ترجیحاً فارغ التحصیل طراحی داخلی یا مربی مهدکودک)

2)      رقص بلد باشد.

3)      شعر بداند.

4)      صدای مناسب برای آواز خوانی داشته باشد، و هر از گاهی بخواند.

5)      هم زبان باشد و لهجه‌ی شیرینی داشته باشد.

6)      یکی از سازهای موسیقی را بلد باشد. (ترجیحاً ویولن یا پیانو)

7)      اصول بچه‌داری را بداند.

8)      آشپزی و خانه‌داری بلد باشد.

9)      کمی روانشناسی بداند یا لااقل به روانشناسی معتقد باشد.

10)   به فیلم دیدن با هم، علاقه داشته باشد.


+ با الهام از ده ایده

۳ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۲
ضیاء

تنها حدسی که می‌تونم در ارتباط با فیلتر شدن پست قبلی بزنم؛ اینه که بچه‌های فیلترینگ واژه "تخماتیک" رو نوعی واژه‌ی ناشایست قلمداد کردند. اما این کلمه واقعاً چنین کلمه‌ایه؟!

مطمئنن تا به حال بادمجان دیده‌اید و خورده‌اید. بادمجان از جمله‌ میوه‌هایی هست که برخی از ما به آن حساسیت داریم و برخی دیگر آن را جزء غذاهای لذیذ به شمار می‌آوریم. مخصوصاً اگر مامان‌پز باشند!



اما این میوه گاهاً روی بد خود را نشان می‌دهد، اگر به وضع ناگواری تخم‌دار باشد! بادمجانِ تخمی یعنی بادمجانی که تلخ است و خوردن بادمجان تلخ کار هر کسی نیست. گاهاً شده که بادمجان را می‌خوریم و بعداً می‌فهمیم که تخمی بوده است.

از این رو وقتی می‌گوییم، فلان موقعیت یا وضعیت "خیلی تخمی بود" دانسته یا ندانسته به تلخ بودن آن موقعیت یا وضعیت اشاره می‌کنیم! نه بیشتر و نه کمتر.

۲ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۷
ضیاء

این پست به لطایف الحیلی رفع فیلتر شده است.


داشتم سررسید پنج سال پیش رو مرور می‌کردم. لحظاتی رو ثبت کرده بودم که مرورشون بسیار لذت بخش و در بعضی موارد خجالت‌آوره.

رسیدم به شب قدر پنج سال پیش. دیدم چقدر حرف تو دل داشتم که با خدا مطرح کردم. هر سال که گذشت، حرف‌های دلم کمتر شدند و امسال به کمترین مقدار رسیده. نمی‌دونم چی بگم و از چه کلمه‌ای برای توصیف این روند استفاده کنم.


فکر می‌کردم قسمت عمده‌ی نیازهای ناشناخته‌م شناسایی شدن؛ نیاز به مفید بودن، نیاز به زندگی معنادار. و سعی می‌کردم در جهت ارضای اون‌ها قدم بردارم.‌ اما امروز حس دیگه‌ای دارم. حس یک نیاز جدید ناشناخته. حسی که اجازه نمیده تمرکز داشته باشم. حسی که حتی اجازه نمیده بیانش کنم.


دیگه کتاب خریدن و خوندن حال نمیده. شاید علتش این باشه که کمتر اثرات کتابخونی در زندگیم دیده میشه. شاید اسیر حجم اطلاعات مفیدی شدم که نمی‌تونم از اون‌ها در جهت پیش‌برد زندگیم استفاده کنم. شاید همه‌ی این‌ها یه دروغه. یه دروغ بزرگ که باورش کردم.

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۳
ضیاء

چند وقتی هست که در کف پای چپم تعدادی میخچه جا خوش کرده‌اند (یادگار دوران آموزشی سربازی).

وقتی با دوستانم در مورد میخچه‌های پایم صحبت می‌کنم، اولین سوالی که می‌پرسند: "درد می‌کنه؟" و وقتی پاسخ "نه" مرا می‌شنوند می‌گویند: "پس میخچه نیست! چون میخچه درد می‌کنه".

همین باعث شد در مورد ماهیت این زایده‌های پوستی مشکوک بشم. اما شکم در مرحله‌ی شک باقی موند! و از داروخانه چسب مخصوص درمان میخچه خریدم و به صورت آزمایشی روی یکی از میخچه‌ها زدم. امید است که خوب شود.

شما تجربه‌ای در این مورد دارین؟ آیا میخچه‌ درد می‌کرد یا نه؟

 

+ راستی امروز دوباره برگشتم خونه. و تا آخر عید فطر در کنار خانواده خواهم بود.

۴ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۹
ضیاء

به مدت چند لحظه هم که شده در مورد کلمات روزه‌داری و روزه‌خواری فکر کرده و سعی کنید به خود بقبولانید که متضاد روزه‌داری، روزه‌خواری نیست؛ بلکه روزه‌نداری است.


توضیح:

وقتی به کسی میگیم روزه خوار یعنی اینکه روزه رو بهش انداختیم! و الان که روزه نگرفته میشه روزه خوار.
در نظر بگیر کسی رو که شاید به روزه گرفتن اصن اعتقادی نداره! اون وقت چرا باید بهش بگیم روزه خوار؟! 
واسه همین باید گفت روزه ندار. اونی که خواسته روزه نگیره!

این جوری شان روزه هم حفظ میشه و چیزی از جنس دارایی به حساب میاد، نه خوردنی :-)

۲ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۷
ضیاء

تو این چند روز اتفاقای زیادی افتاده که می‌تونستم در موردشون بنویسم:

- از گرفتن مرخصی تشویقی 10 روزه و برگشتن به تبریز از ابتدای ماه رمضون،

- از پیروزی‌های تیم والیبال ایران در برابر آمریکا و تئوری مبتنی بر شک من نسبت به بازی‌ ضعیف آمریکایی‌ها،

- از اقدام قابل تقدیر اعضای تیم ملی والیبال آمریکا و نگه داشتن حرمت ماه رمضون در عین این‌که مسلمان نیستن و جو گرفتگی برخی از هم‌وطنان حرمت شکن‌مون نسبت به این اقدام،

- از این‌که فهمیدم شاید بزرگ‌ترین آفت ذهن فیلسوفانه اینه که خدا رو در چارچوب تنگ رابطه‌ی علت و معلول تعریف می‌کنه و من نیاز دارم در مسیر شناختن خودم، خدا رو دوباره تعریف کنم اما این بار نه بر اساس ذهن فیلسوفانه،

- از تگرام‌دار شدنم و پا گذاشتن من به این محیط علی‌رغم مقاومتم در برابر خرید گوشی جدید (مقاومت از جنس بی پولی، راستی شناسه من)

و ... .

۳ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۴
ضیاء

1

بازی رایانه‌ای کردن یک اثر نامطلوب روی زندگیم گذاشته!

این‌که اگه توی زندگی اشتباه کردی و باختی می‌تونی دکمه‌ی replay رو فشار بدی و از نو بازی کنی!

2

تماشای فیلم زندگی افراد موفق یک اثر نامطلوب روی زندگیم گذاشته!

این‌که تمامی روند‌های شکست تا موفقیت در دو ساعت فیلم‌نامه خلاصه شده و تو اثر تلاش و صبور بودن رو برای رسیدن به موفقیت نادیده می‌گیری.

۴ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۰
ضیاء

احتمالاً شما هم از دوران کودکی ترسی را به دوران بزرگسالی آورده‌اید. مثلاً این‌که از ارتفاع بترسید و علت را این بدانید که مادرتان وقتی به لبه‌ی تراس یا پنجره اتاق نزدیک می‌شدید سرتان داد کشیده یا با صدای بلند گفته است: "نزدیک پنجره نرو می‌افتی زمین" و شما را با تصویر افتادن از پنجره و فانتزی‌های آن تنها گذاشته باشد (مخصوصاً اگر کارتون میگ‌میگ و کایوت را زیاد دیده باشید). اما آیا واقعاً این‌چنین است؟ نمی‌دانم.


میگ میگ!


وقتی می‌گوییم ترس از ارتفاع، منظورمان را چندان دقیق بیان نمی‌کنیم. برای مثال این دست و پای من نیستند که از ارتفاع می‌ترسند. یا چشم‌ها و مغز و قلب‌مان از ترس پخش شدن بر روی زمین نمی‌ترسند. بلکه ترس ریشه در از دست دادن دارد! برای مثال ترسِ از دست دادن عمر گران‌بهای‌مان در لحظه‌ی بعد از پهن شدن بر روی زمین. یا ترس از دست دادن خانواده‌مان یا لذت‌هایی که قرار است در آینده آن‌ها را بچشیم.

می‌توانم بگویم، ترسِ از دست دادن، قسمت عمده‌ای از ترس‌های ما را تشکیل می‌دهد. ترس‌هایی که در نگاه اول لزوماً از دوران کودکی نشئت نگرفته‌اند. برای مثال جالب است بدانید که من تا همین 4 ماه پیش، ترسی از پاک کردن ایمیل نداشتم اما یادم هست در اسفندماه سال گذشته، زمانی که با امور دبیرخانه ناآشنا بودم، هم‌کارم با جدیت بخصوصی به من گفت: "همه‌‌ ایمیل‌های دبیرخانه رو باید نگه‌داری و هیچ‌کدوم رو نباید پاک نکنی" و امروز، من از پاک کردن ایمیل‌هایی که در فولدر اسپم جمع می‌گردد نیز می‌ترسم که مبادا فلان شود که بقیه بگویند فلان‌ها شده. 


ترس از دست دادن


حال سوال مناسبی که می‌توان پرسید این است که: چگونه ترسِ از دست دادن را از دست دهیم؟!


+ لینک انسان‌ها و ترس از دست دادن در متمم

۴ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۰
ضیاء

پنج‌شنبه هفته‌ای که گذشت در سومین برنامه‌ی 20 تا 30 شرکت کردم. همون‌طور که قبلا گفته بودم، این برنامه به همت محمد نجفی برگزار میشه. در این برنامه خانم دکتر شهین اعوانی حضور داشتند و از تجربیات خودشون گفتند. ماحصل این برنامه برای من، تایید آموخته‌های قبلی بود. این‌که راه خودت رو پیدا کردی و داری درست میری و ادامه بده این راهو! در حاشیه برنامه فضای مناسبی فراهم میشه برای گفت‌گو با سایر دوستان، تبادل تجربیات و برنامه‌ها.

این منم، البته ببخشید پشتم به شماست! و اون‌طور که معلومه نفر پشتی من دید مناسبی نداره.




۲ نظر ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۳
ضیاء

یکی از اهداف گرفتن امریه‌ تو دانشگاه این بود که بتونم تهران‌گردی بکنم که البته به این هدف کم کم دارم نایل می‌شم.

پنج‌شنبه هفته گذشته رفتیم دَرَکِه. اساسی خوش گذشت و به دَرَک فرستادیم هر چی نگرانی بود در مورد کار و زندگی آینده و ... .

بعد از سه ربع عبور از راه‌های کوهستانی، کنار رودخونه زیلو پهن کردیم، تنی آسودیم و بساط بازی ورق را پهن کردیم. سپس آتشی برافروختیم و کبابی زدیم. درخت توتی پیدا کردیم و دل از عزای توت سفید درآوردیم. بادی وزید و به تماشای باران توت سفید نشستیم! شلوار و کفش را خاکی کرده و در انتها به منزل بازگشتیم.

۳ نظر ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۹
ضیاء