نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

نیاز ناشناخته

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد ~ زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

آقا بعد این حرکت  از سایت متمم و کامنت تاریخ‌سازم تو متمم، حالا بزرگ‌ترین دغدغه من تو زندگی اینه که:

چرا من رو کشف نمی‌کنن؟!

مگه نمی‌بینن یک مدیر اجرایی موفق مثه من وجود داره؟!

چرا همش به من زحمت میدن تا خودم رو براشون ثابت کنم؟!

و چراهای دیگه ...

 

+ خدایی اعتماد به نفس از سر و روم می‌باره :D

۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۵
ضیاء

از درب اصلی دانشگاه میام بیرون و قبل از این‌که نور آفتاب بخواد اذیتم کنه سوار پله‌برقی پل هوایی میشم. این سمت پل، پله‌برقی‌ها در هر دو ریل بالارونده و پایین‌رونده کار می‌کنن. میرم بالا و بعد از طی کردن عرض خیابون آزادی از سمت دیگه‌ی پل هوایی، دوباره سوار پله‌برقی میشم. اما این بار تنها ریل پایین‌رونده فعاله! خوشحال از شانسی که آوردم، تو فکر اینم که فردا موقع برگشت از این پل عبور نکنم. وقتی میرسم پایین، نگاه پر از دلخوری پیرزن قد خمیده‌ای رو می‌بینم که به ریل خاموش پله‌برقی نگاه می‌کنه و میشه این سوال رو از چهره‌ش خوند که تا پل هوایی دیگه چقدر راهه؟


۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۷
ضیاء

تا همین چند ماه پیش، نیاز به وجود فردی که از نظر کاری قابل اعتماد باشه و بتونه کار رو به طرز مطلوبی انجام بده رو احساس نکرده بودم.

این مسئله خیلی جدیه و شاید عجیب باشه اما اگه چنین فردی رو پیدا نکنی همش این ترس رو داری که نکنه فرد جایگزین کار رو درست انجام نده؟! و همین ترس باعث میشه همه کارا رو خودت انجام بدی! 

۲ نظر ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۹
ضیاء

سه هفته‌ای میشه که فرصت بروز کردن وبلاگم رو پیدا نکردم. اما الان می‌خوام یه پست در این مورد بنویسم.

از اوایل اسفند سال گذشته، برای بیست و سومین کنفرانس مهندسی برق ایران همه کار کردم؛ هماهنگی برای حضور وزرای علوم و نیرو در مراسم افتتاحیه، هماهنگی برای دریافت کمک‌های مالی از بانک پاسارگاد، پژوهشگاه نیرو، مرکز مخابرات ایران و ... ، هماهنگی با شرکت مبین‌نت برای تامین اینترنت رایگان، هماهنگی برای پذیرایی از طرف بستنی میهن و شرکت سن ایچ به صورت رایگان، صحبت کردن با شرکت کنندگان کنفرانس در پای تلفن و پاسخ دادن به سوال‌های اون‌ها.

دو روز ابتدایی کنفرانس به نوعی آمادگی برای روزهای اصلی کنفرانس (سه روز بعدی) بودند. در این دو روز کارگاه‌ها برگزار شدند.

در سه روز اصلی کنفرانس هم مسئولیت برگزاری همه‌ی جلسات (در کل 91 جلسه!) با من بود و من بچه‌های تیم اجرایی رو مدیریت می‌کردم تا مشکلی پیش نیاد. خودم هم سعی می‌کردم بهشون سر بزنم تا کمک‌شون کنم. خدارو شکر مشکل خاصی پیش نیومد و همه‌ی جلسات به روال طبیعی برگزار شدند.

همون‌طور که تو پست‌های قبلی هم گفتم از کارم راضی هستند و البته من این رو تا اندازه‌ی زیادی مدیون همکاران خوش اخلاقم می‌دونم.

بزرگترین دستاورد این چند ماه افزایش عزت نفس بوده و به خودم اعتماد بیشتری برای انجام امور اجرایی پیدا کردم. همچنین متوجه شدم که تو کارهای اجرایی علاقه‌ی بیشتری دارم، روانم شادتره (چون مفیدم!) و کمتر خسته میشم.

تو مراسم اختتامیه، دبیر کنفرانس از من تشکر کرد و گفت: آقای ... که از اسفند ماه به تیم ما اضافه شدند و کمک زیادی در کارهای کنفرانس کردند. ایشون نصفه شب هم جواب ایمیل‌ها رو می‌دادند که گویا خواب نداشتن! در حالی که می‌تونستند این چنین نباشند.

خلاصه این‌که دل اساتید رو بدست آوردم و خداییش فکر نمی کردم دوره‌ی سربازی من این‌چنین ادامه پیدا کنه!

۵ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۳۲
ضیاء

وقتی کارای دبیرخونه‌ای رو دوشته، یعنی تبادل حجم بالایی از اطلاعات، به خصوص دبیرخونه‌ای که خودش رو برای یک کنفرانس بین‌المللی آماده می‌کنه.

حجم بالای اطلاعات، یعنی حجم بالای پردازش اطلاعات. حجمی که قراره تو زمان معینی تبدیل به عمل بشه و چاره‌ای نداری جز اینکه سرعت پردازش رو ببری بالا تا چیزی از اطلاعات گم نشه. تو این شرایط لازمه که فعلاً از هسته‌ی اول مغز کم‌ترین کار رو بکشی، بهش داده کم بدی و داده‌ی کمی ازش دریافت کنی تا جا برای هسته‌ی دوم باز بشه و بتونه کارا رو سریع‌تر انجام بده، کاراتو با هسته‌ی دوم انجام میدی و تسک‌هاتو یکی یکی چِک‌مارک می‌زنی. پیش خودت از قابلیت هسته‌ی دوم به شگفتی یاد می‌کنی. اما خیلی زود مسئله‌ی جدیدی به وسط میاد: کم کم فراموشی می‌گیری!

اگه یادتون باشه تو پست مغزتون چند هسته‌ایه؟ گفتم هسته‎‌ی دوم مغزم حافظه‌ی کمتری داره. وقتی برای مدتی (مثلاً برای دو سه روز در دبیرخانه کنفرانس) از این هسته استفاده می‌کنی، چون نرخ اطلاعاتی که تو این قسمت از حافظه برای مدتی ساکنن بسیار بالاست، اطلاعات روی هم تلنبار میشن و رفته رفته دسترسی تو به اطلاعات دریافتی ضبط شده در مغز با مشکل مواجه میشه (به خاطر تلنبار شدگی). چون عادت کردی از هسته دوم استفاده کنی، عملاً عادت کردی که کلمات روزانه‌ی زندگی رو هم از این قسمت از حافظه لود کنی. اما غافل از این‌که کلماتِ زندگیت تو اون یکی قسمت از حافظه ذخیره شده! کم کم نه تنها اسم همکارت رو از یاد می‌بری، بلکه صحبت کردنات با مشکل مواجه میشه و جملاتی که به کار می‌بری بی سر و ته تر میشه! (این مورد به خصوص با خستگی تشدید میشه) رفته رفته فراموشی به کارایی که باید انجامشون بدی هم سرایت می‌کنه. کاراتو صبح انجام میدی، اما شب یادت نمیاد نتیجه‌ی فلان پیگیری که صبح انجام دادی چی بوده.

می‌تونم بگم مسئله‌ی گم شدن اطلاعات، در بهترین حالت، در طی فرایندی جاشو به فراموشی اطلاعات میده! و تنها چاره‌ی جلوگیری از فراموشی یادداشت کردنه. هر کاری که انجام میدی رو باید یادداشت‌نویسی کنی. هر کاری که فکرشو بکنی! این‌جوری نگرانی‌ها بابت فراموشی از بین میره اما این پایان نیست. کم کم این نگرانی میاد که نکنه یادداشت‌ها رو گم کنم یا جایی باشم که به اونا دسترسی نداشته باشم؟! و حالا شروع می‌کنی به کپی کردن! یک نسخه کاغذی کپی می‌گیری و یک نسخه هم اسکن می‌کنی و میزنی به لپ‌تاپ. نسخه‌ی اصلی رو هم با هزار نوت بالا و پایینش نگه می‌داری تو پوشه!


۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۴
ضیاء

نهار امروز به رسم هفته‌های گذشته رفتیم پیتزا سعید و اونقدر خوردیم که نزدیک بود بترکیم. من چیزبرگر سفارش دادم و واقعاً دستشون درد نکنه چون چیزبرگر رو به معنای واقعی کلمه پیاده کرده بودند؛ تا اونجایی که رفیقم گفت: "آدم احساس میکنه نون پنیر می‌خوره!" اما می‌خوام در مورد مسئله‌ی مهم‌تری صحبت کنم:

+ اعتراف می‌کنم تا همین دو ماه پیش دقت نکرده بودم عبارت چیزبرگر به چه معنی هست. تا این‌که در گفت‌گویی که با خواهرم داشتم، خیلی یهویی کاشف بعمل آوردم که چیز همون چیزیه که خارجی‌ها بهش می‌گن پنیر! و اون‌وقت عبارت چیزبرگر میشه: چیز + برگر! تا قبل از این لحظه‌ی خجسته، ذهنیتی که از چیزبرگر داشتم خیلی ابتدایی و مبتنی بر ذهنیات دوران کودکی بود: 'چون نتونستن اسم مناسبی روی این غذا بذارن (از بس چیز میز قاطیش کردن) بهش میگن چیزبرگر!' البته موقع کشف چنین حقیقتی، خم به ابرو نیاوردم، اما تو دل خودم کلی کیفور شدم.

+ اعتراف می‌کنم تا همین یک سال و نیم پیش که از عملکرد زیپ و جزئیات ساختمانی اون اطلاعی نداشتم (!)، از وجود قابلیتی که باعث میشه زیپ قفل کنه و از باز شدن خودسرانه جلوگیری کنه (چون دستی‌ترمز برای ماشین) کاملاً بی‌خبر بودم! و وقتی فهمیدم بسیار به خالق این مکانیزم آفرین‌ها گفتم!

* اعترافات بالا رو با در نظر گرفتن چهره‌ی باب اسفنجی بخونین.

۳ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۰۹
ضیاء

آخرین وفاتی که تو فامیلمون داشتیم برمی‌گرده به بیست سال قبل. دقیق خاطرم نیست که اون آخرین بار، پدربزرگم (بابای بابام) فوت کردن یا مادربزرگم (مامان مامانم). تو این بیست ساله کسی نبود که از پیشمون بره، اما چند وقتیه بوی دیگه‌ای به مشامم می‌رسه ...

عموی بزرگم، بیش از دو ساله که سخت مریضه و بیماری سرطان - از نوع نادرش - بدجوری به بدنش نفوذ کرده؛ تا اونجایی که رشد ناهنجار سلولی رسیده به نخاع. طی عملی که اخیراً داشته، اختیار پاهاشو از دست داده و دیگه نمی‌تونه راه بره.

دکتر ها هم که هیچی. با هر بار عمل، جان و توانش رو کم کم گرفتن و سرطانش بیشتر شد.

چقدر نفرت دارم از این بیماری ... مثه آدمایی میمونه که زبونشونو نمی‌فهمی. هر چقدر این در و اون در می‌کنی تا یه نتیجه‌ای حاصل بشه و بفهمی که چی می‌خواد، اما انگار نه انگار. مثه آدمایی که معلوم نیس به چی اعتقاد دارن.


+ مرگ یا مرگ با سرطان؟


۴ نظر ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۶
ضیاء

بپذیر که لزومی نداره هر روزت بهتر از روزه دیگه باشه.

کی گفته برای موفق شدن باید و باید و باید هر روز منتهی به موفقیت، سراسر خوش‌کامی باشه؟

اما روزایی که حس ناخوشایند "من شایسته نیستم" کامت رو تلخ‌ می‌کنه، در حقیقت روزهای یادگیری تو از شکست‌های زودگذر و مقطعیه و اون روزها باید به نوعی دیگه خوش‌حال باشی.

۱ نظر ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۱۲
ضیاء

چند روزی هست که فشار کارهای کنفرانس بالا گرفته، در حالی‌که هنوز 4 هفته به شروع کنفرانس باقی مونده.

اون‌جور که معلومه از کارم راضی هستند و رفته رفته مسئولیت‌های بیشتری بر عهده‌ام می‌گذارن. البته باید ممنونِ محیط کار مناسب و همکارهای مهربون و خوش اخلاق باشم :)

۲ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۰۷
ضیاء

اگه روزی برسه که تنها یه چیز بتونه حال من رو کمی بهتر کنه و من رو زنده نگه داره، اون نوشتنه! 

نوشته‌هایی که تو Word می‌نویسم و خیلی زود پاکشون می‌کنم.

۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۴
ضیاء