سفر یا رویا
میخواهم روایتی از سفر 22 ساعتهی خود به تهران را ثبت کنم. اگر در انجام فعالیتهای خود دچار کمبود وقت هستید، به سادگی از کنار این پست عبور کنید.
ار هفتهی پیش تصمیم گرفته بودم تا برای انجام امور مربوط به امریه، سفری کوتاهمدت به تهران داشته باشم. بعد از بررسی اوضاع جوی تهران و جادههای ارتباطی، تصمیم گرفتم دوشنبه شب راهی تهران شوم. ساعت 11 شب سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خلوت بود و تا بتواند مسافران بیشتری سوار کند، یک ساعت معطل شدم. در همان ابتدای مسافرت، کمکراننده تلویزیون را روشن کرد؛ و فیلم به اصطلاح طنزی به نمایش گذاشته شد به اسم "من کارگرم". همین باعث شد تا ساعت یکونیم نصفه شب خواب بر چشمانم نیاید. بگذریم. صبح ساعت 8، به پایانهی آزادی رسیدم. برای رسیدن به دانشگاه تصمیم گرفتم تا از اتوبوسهای BRT استفاده کنم. کمی خواب به هوشیاریم آلوده شده بود. سوار اتوبوس شدم. یک ایستگاه که گذشت، دیدم مسیری که اتوبوس میپیماید کمی ناآشناست. فهمیدم به جای خط تهرانپارس، سوار خط خاوران شدهام. تا به خودم بیایم دیر شده بود و در ایستگاه دوم پیاده شدم. دوباره به آزادی برگشتم. و اینبار با هوشیاری بیشتری اتوبوس تهرانپارس رو سوار شدم. دوباره در دومین ایستگاه - ایستگاه شریف - پیاده شدم. دیگر دانشجوی آن دانشگاه نبودم و برای وارد شدن به داخل، لازم بود مدرک شناسایی گرو میگذاشتم. همین کار را هم کردم و با گرو گذاشتن کارت ملی، وارد شدم. اولین کاری که انجام دادم، تحویلِ برگهی سبزِ سربازی به معاونت طرح و برنامه بود. سپس بیرون آمدم تا دستهایم را بشویم و در بوفهی دانشگاه صبحانهای (نیمرو) نوشجان کنم. در مسیر رفتن به دستشویی مسجد، هماطاقیام را دیدم که او نیز به تهران آمده بود. با هم صحبت کردیم و به سمت بوفه حرکت کردیم. صبحانه به همراه یک چای کیسهای صرف شد (بر روی برگهی چای کیسهای نوشته بود: "زمان لازم برای دم کشیدن 3 تا 5 دقیقه". همین کار را کردیم و حداقل 3 دقیقه منتظر ماندیم. در نهایت چایی بسیار سیاهی آماده شد که بیشتر مناسب شبهای امتحانی و بیدار ماندن های تا صبح بود). حوالی یک ربع به 10، از دوستم جدا شدم و به سمت اتاق مدیر گروه حرکت کردم. در را زدم. خوشبختانه حضور داشت. با او در مورد امریه صحبت کردم و برایش در مورد روند کارهای مربوطه گفتم و از او خواستم اگر نکتهای هست بیان کند. گفت با رئیس دانشکده نیز صحبتی داشته باش که مفید است! خواستم همین کار را انجام دهم که منشی دفتر رئیس دانشکده گفتند که جناب رئیس تا ساعت 12 در کلاس میباشند. چون در برنامهام خرید کتاب از انقلاب را نیز داشتم، تصمیم گرفتم ابتدا به انقلاب بروم تا ساعت 12 گردد. این کار را نیز انجام دادم و در خروج کارت ملی خود را پس گرفتم. دو کتاب "خوشبینی آموخته شده" و "5 نقطهی قوت برتر خود را بشناسید" را بعد از پرسوجو از چندین کتابفروش پیدا کرده و تهیه کردم (هر دو کتاب عالی هستند و از خریدن آنها راضی هستم). به سمت دانشگاه برگشتم. دوباره برای داخل شدن، شناسنامهی خود را گرو گذاشتم. ساعت 11 بود. اینبار به سمت سایت رفتم و قسمت دوم درس "تحلیل دینامیک سیستمها" رو به مدد اینترنت دانشگاه ذخیره کردم. در آنجا هم اطاقی دیگرم را دیدم (همان که از او بهترین ایدهها را گرفتهام). مقداری پول به او بدهی داشتم. آنرا تسویه کردم. بعد از مدتی با او خداحافظی کرده و از سایت خارج شدم. در ورودی آسانسور، استاد دورهی ارشدم را دیدم و با هم گفتوگو کردیم. او در مورد وضعیت امریهام پرسید. سپس به سمت اتاق رئیس دانشکده حرکت کردم. بعد از مدتی انتظار، توانستم با او صحبت کنم. او از درخواست امریهی من بسیار استقبال کرد. از اتاق ریاست خارج شدم و به سمت مسجد حرکت کردم. وقت اذان ظهر شده بود. بعد از مدتها نماز نسبتاً اول وقت را خواندم. سپس به سمت پایانهی آزادی حرکت کردم تا سوار اتوبوس شده و به دیار خود بازگردم. ساعت 9 شب به ولایت رسیدم. این اولین مسافرت من به تهران بود که در کمتر از 22 ساعت به انجام رسید.
اکنون که به این 22 ساعت فکر میکنم، احساس میکنم بیشتر رویا بوده تا یک واقعیت ِرخ داده در گذشته.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده ولی خستگی این مسافرت های فشرده تا مدتی توی تن آدم میمونه.